دیوان حافظ –  هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

 هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

هر که را با خطِ سبزت سرِ سودا باشد
پای از این دایره بیرون نَنِهَد تا باشد

من چو از خاکِ لحد لاله‌صفت برخیزم
داغِ سودای توام سِرِّ سُویدا باشد

تو خود ای گوهرِ یک‌دانه کجایی آخِر
کز غمت دیدهٔ مردم همه دریا باشد

از بُنِ هر مژه‌ام آب روان است بیا
اگرت میلِ لبِ جوی و تماشا باشد

چون گل و مِی دمی از پرده برون آی و درآ
که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد

ظِلِّ مَمدودِ خَمِ زلفِ توام بر سر باد
کاندر این سایه قرارِ دلِ شیدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفتِ نرگسِ رعنا باشد





  دیوان حافظ - در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما می‌باش
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

یازدن

(ز دَ) (مص م.) نک. یازیدن.

یازده

(دَ) [ په. ] (اِ.) عدد اصلی بین ده و دوازده، ۱۱.

یازش

(زِ) (حامص.)
۱- قصد، آهنگ.
۲- نمو، بالیدگی.

یازنده

(زَ د) (ص فا.) قصدکننده، آهنگ - کننده.

یازه

(ز) (اِمص.)
۱- خمیازه.
۲- کشش، لرزه.

یازیدن

(دَ) (مص ل.)
۱- قصد کردن، دست انداختن به چیزی.
۲- بالیدن، نمو کردن.
۳- خمیازه کشیدن.

یاس

(اِ.) درختچه‌ای زینتی از تیره زیتونیان با گل‌های معطر و سفید.

یاسا

[ تر - مغ. ] (اِ.)
۱- فرمان و حکم پادشاهی.
۲- قانون و مجازات مغولی.

یاسامه

(مِ) (اِ.) مالیاتی غیر از مالیات معروف به قلان و قبچور که از عشایر و کشاورزان وصول می‌شد.

یاسج

(س) (اِ.) یاسچ. یاسیج تیر پیکان دار.

یاسر

(س ِ) [ ع. ]
۱- (اِ.) طرف چپ.
۲- (ص.) قمارباز.

یاسم

(س یا سَ) (اِ.) نک یاسمین.

یاسمین

(سَ) (اِ.)= یاسمن: گلی است خوشبو به رنگ زرد، سفید یا کبود.

یاسه

(س) [ تر - مغ. ] (اِ.) نک یاسا.

یاسین

[ ع. ] (اِ.) یس ؛ نام یکی از سوره‌های قرآن.

یاعلی

(عَ) [ ع. ] (ندا.) این ترکیب در عرف فارسی زبانان در موارد مختلف به کار رود:
۱- هنگامی که دو آشنا به یکدیگر رسند و از دیدار هم خوش حال شوند. ؛~ گفتن باب دوستی با کسی گشودن.
۲- ...

یاغی

(غِ) [ ع. ] (اِفا.) سرکش، نافرمان.

یاغی گری

(گَ) [ ع - فا. ] (حامص.)
۱- دشمنی، عداوت.
۲- سرکشی.

یافتن

(تَ) (مص م.)
۱- پیدا کردن، حاصل کردن.
۲- به دست آوردن.
۳- شناختن.
۴- دیدن، حس کردن.

یافته

(تِ) (اِمف.)
۱- پیدا کرده.
۲- شناخته.
۳- به دست آورده.


دیدگاهتان را بنویسید