دیوان حافظ – هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

هر آن کو خاطرِ مجموع و یارِ نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولتْ همنشین دارد

حریمِ عشق را درگَه، بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد، که جان در آستین دارد

دهانِ تَنگِ شیرینش، مگر مُلکِ سلیمان است
که نقشِ خاتمِ لعلش، جهان زیرِ نگین دارد

لبِ لعل و خطِ مشکین، چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبرِ خود را، که حُسنش آن و این دارد

به خواری منگر ای مُنعِم، ضعیفان و نحیفان را
که صدرِ مجلسِ عشرت، گدای رهنشین دارد

چو بر رویِ زمین باشی، توانایی غنیمت دان
که دوران، ناتوانی‌ها بسی زیرِ زمین دارد

بلاگردانِ جان و تن، دعایِ مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد؟

صبا از عشقِ من رمزی، بگو با آن شهِ خوبان
که صد جمشید و کیخسرو، غلامِ کمترین دارد

و گر گوید نمی‌خواهم، چو حافظ عاشقِ مفلس
بگوییدش که سلطانی، گدایی همنشین دارد









  شاهنامه فردوسی - تباه شدن روزگار جمشيد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

جایی که چکد باده ز سجادهٔ تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

تعمل

(تَ عَ مُّ) [ ع. ] (مص ل.) خود را به زحمت انداختن برای انجام کاری.

تعمم

(تَ عَ مُّ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دستار بستن، عمامه بستن.
۲- (اِمص.) دستاربندی، عمامه بندی ؛ ج. تعممات.

تعمید

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- به عمد کاری را انجام دادن.
۲- غسل دادن کودکان و کسانی که به دین مسیح می‌گروند.

تعمیر

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- آباد کردن.
۲- مرمت کردن خرابی.

تعمیق

(تَ) [ ع. ] (مص م.) ژرف اندیشی.

تعمیم

(تَ) [ ع. ] (مص م.) عمومیت دادن.

تعمیه

(تَ یِ) [ ع. تعمیه ] (مص م.)
۱- کور کردن، نابینا ساختن.
۲- معما گفتن.

تعنت

(تَ عَ نُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- خواری و مشقت کسی را خواستن.
۲- عیب جویی کردن از کسی.

تعنیف

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- درشتی کردن.
۲- سرزنش کردن.

تعهد

(تَ عَ هُّ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) کاری را به عهده گرفتن.
۲- عهد بستن،
۳- (اِمص.) غمخواری.

تعهد کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.)
۱- به عهده گرفتن.
۲- نگاهداری، تیمار داشتن.

تعود

(تَ عَ وُّ) [ ع. ] (مص ل.) خو گرفتن، خود را به کاری عادت دادن.

تعویذ

(تَ) [ ع. ] (اِ.) دعایی که برای رفع بلا و دفع چشم زخم به گردن یا بازو بندند.

تعویض

(تَ) [ ع. ] (مص م.) بدل کردن، عوض کردن. ؛ ~روغنی جایی که روغن موتور، فیلتر هوا و مانند آن را در ماشین عوض می‌کنند.

تعویق

(تَ) [ ع. ] (مص ل.) به تأخیر انداختن کاری.

تعویل

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- به صدای بلند گریه کردن.
۲- از کسی یاری خواستن.

تعکف

(تُ عَ کُّ) [ ع. ] (مص ل.) گوشه گرفتن، خلوت گزیدن.

تعیش

(تَ عَ یُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- خوش زیستن، خوش گذراندن.
۲- (اِ.) گذران.

تعین

(تَ عَ یُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- بزرگی و دارایی یافتن.
۲- به چشم دیدن.

تعییب

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- معیوب ساختن.
۲- به عیب نسبت دادن.


دیدگاهتان را بنویسید