دیوان حافظ – هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

هر آن کو خاطرِ مجموع و یارِ نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولتْ همنشین دارد

حریمِ عشق را درگَه، بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد، که جان در آستین دارد

دهانِ تَنگِ شیرینش، مگر مُلکِ سلیمان است
که نقشِ خاتمِ لعلش، جهان زیرِ نگین دارد

لبِ لعل و خطِ مشکین، چو آنش هست و اینش هست
بنازم دلبرِ خود را، که حُسنش آن و این دارد

به خواری منگر ای مُنعِم، ضعیفان و نحیفان را
که صدرِ مجلسِ عشرت، گدای رهنشین دارد

چو بر رویِ زمین باشی، توانایی غنیمت دان
که دوران، ناتوانی‌ها بسی زیرِ زمین دارد

بلاگردانِ جان و تن، دعایِ مستمندان است
که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد؟

صبا از عشقِ من رمزی، بگو با آن شهِ خوبان
که صد جمشید و کیخسرو، غلامِ کمترین دارد

و گر گوید نمی‌خواهم، چو حافظ عاشقِ مفلس
بگوییدش که سلطانی، گدایی همنشین دارد









  شاهنامه فردوسی - پاسخ دادن شاه يمن جندل را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بخش شدن

(بَ. شُ دَ) (مص ل.) قسمت شدن، تقسیم شدن.

بخشایش

(بَ یِ) [ په. ] (اِمص.) درگذشتن. عفو کردن.

بخشاینده

(بَ یَ دِ) (ص فا.) عفو کننده، رحم کننده.

بخشدار

(بَ) (ص فا. اِ.) کسی که از جانب وزارت کشور امور یک بخش را تحت نظر فرماندار ادراه کند.

بخشداری

(~.)
۱- (حامص.) عمل و شغل بخشدار.
۲- (اِ.) محلی که بخشدار در آن حوزه خود را اداره کند.

بخشش

(بَ ش ِ) [ په. ]
۱- (اِمص.)داد، دهش.
۲- انعام.
۳- (اِ.) تقدیر، سرنوشت.

بخشنامه

(بَ مِ) (اِمر.) حکم یا دستوری که از طرف مسؤلین سازمان برای اطلاع تمام کارکنان یک مؤسسه ابلاغ شود.

بخشودن

(بَ دَ) (مص ل.)
۱- رحم کردن.
۲- بخشیدن.

بخشیدن

(بَ دَ) [ په. ] (مص م.)
۱- عطا کردن.
۲- عفو کردن.

بخشیده

(بَ دِ) (ص مف.)
۱- عطا شده.
۲- عفو شده.

بخل

(بُ) [ ع. ] (اِ.) تنگ چشمی، خسُت.

بخو

(بُ) (اِ.) حلقه و زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند. بخا نیز گویند.

بخوبر

(بُ خُ. بُ) (ص.) حقه باز، بدکار.

بخور

(بِ یا بُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- هر ماده‌ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد.
۲- صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است.
۳- در فارسی، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد.
۴- بخار آب گرم یا داروی ...

بخور

(بُ خُ) (ص.)
۱- رنگ خاکستری سیر.
۲- هر چیز به رنگ خاکستر.

بخیدن

(بَ دَ) (مص م.) حلاجی کردن.

بخیده

(بَ دِ)(ص مف.) پنبه زده شده ؛ حلاجی شده.

بخیل

(بَ) [ ع. ] (ص.) چشم تنگ، خسیس. ج. بخلاء.

بخیه

(بَ یِ) (اِ.)
۱- کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند.
۲- دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد. ؛ اهل ~ اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار. ؛ ...

بخیه زدن

(~. زَ دَ) (مص م.)
۱- کوک زدن، دوختن.
۲- دوختن بخش جراحی شده بدن.


دیدگاهتان را بنویسید