دیوان حافظ – نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد

رهزنِ دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لُعبَت به هوس می‌بازم
بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد

بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر
سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟

جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست
مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد

راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد

حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد






  شاهنامه فردوسی - آمدن سام به نزد منوچهر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آبونمان

(بُ نِ) [ فر. ] (اِ.)وجه اشتراک روزنامه، مجله، برق، تلفن و غیره، حق اشتراک (فره).

آبونه

(نِ) [ فر. ] (ص.)
۱- مشترک روزنامه یا مجله و مانند آن.
۲- شخص حقیقی یا حقوقی که با پرداخت وجهی از خدمات خاصی استفاده کند، مشترک. (فره).

آبچین

(اِمر.)
۱- حوله.
۲- پارچه‌ای که مرده را پس از غسل با آن خشک می‌کنند.
۳- کاغذ آب خشک کن.

آبژ

(بِ) (اِ.) شراره آتش.

آبک

(بَ) (اِمر.) سیماب، جیوه.

آبکار

(ص مر.)۱ - سقا.
۲- شرابخوار.۳ - ساقی.
۴- باده فروش.
۵- نگین ساز.
۶- آبیاری مزرعه.
۷- کسی که فلزات را آب می‌دهد.

آبکامه

(مِ) (اِمر.)
۱- خورشی مخلوط از شیر و ماست.
۲- آش.

آبکانه

(نِ) (اِمر.) نک آفگانه.

آبکش

(کِ)
۱- (ص فا.) کسی که از چاه آب می‌کشد.
۲- سقا.
۳- (اِ.) ظرفی سوراخ سوراخ از جنس مس یا روی که با آن آب برنج نیم پخته را کشیده آماده دم کردن می‌کنند.
۴- لوله -‌هایی در گیاه دارای سوراخ‌های ...

آبکشین

(کَ) (اِمر.) دست برنجن، دستبند.

آبکند

(کَ) (اِمر.)
۱- آبگیر.
۲- گودال.

آبکوهه

(هِ) (اِمر.) موج.

آبکی

(بَ) (ص نسب.)
۱- مایع، روان.
۲- کنایه از: بی دوام و نامطمئن.
۳- پرآب.

آبگاه

(اِمر.)
۱- تالاب، استخر.
۲- پهلو، زیر دنده.
۳- مثانه.

آبگرد

(گِ) (اِمر.) نک گرداب.

آبگردان

(گَ)(اِمر.) ظرفی دسته دار مانند ملاقه، اما بزرگتر از آن، که به وسیله آن آب، آش یا غذاهای مانند آن را از ظرفی به ظرف دیگر می‌ریزند.

آبگز

(گَ) (ص مر.) میوه ترش شده و فاسد.

آبگوشت

(اِمر.) از غذاهای اصیل ایرانی است. خوراکی رقیق که از پختن گوشت و پیاز و سیب زمینی و حبوبات درست می‌شود که در دو مرحله می‌خورند اول آب آن را با تکه‌های نان مخلوط نموده، می‌خورند (ترید) و بقیه مواد ...

آبگون

۱ - (ص مر.) آبی، کبود.
۲- سبز.
۳- آبدار، گوهردار.
۴- (اِمر.) گل آبگون، نیلوفر.
۵- نشاسته.

آبگیر

(اِمر.)
۱- استخر، حوض.
۲- تالاب، برکه.
۳- ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند.
۴- خادم حمام.
۵- کسی که سوراخ ظرف‌هایی م انند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می‌گرفت.
۶- گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری.


دیدگاهتان را بنویسید