دیوان حافظ – نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

غلامِ همّتِ آن رندِ عافیت‌سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یک‌دانه جوهری داند

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند





  دیوان حافظ - تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آزرم

(زَ) [ په. ] (اِ.)۱ - داد، انصاف.۲ - شرم، حیا.
۳- رفق، مدارا.
۴- شفقت، رحم.
۵- حرمت، عزت.
۶- مهر و محبت.
۷- طرف - داری ، جانب داری، رودربایستی.۸ - فضیلت، تقوی.
۹- یاد، ذکر.
۱۰ - اندیشه، دل مشغولی.
۱۱ - تاب، طاقت.
۱۲ - سلامت، راحت.
۱۳ - اندوه، غم.
۱۴ - ظاهر، آشکارا.
۱۵ - نکبت.

دیدگاهتان را بنویسید