دیوان حافظ – نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

غلامِ همّتِ آن رندِ عافیت‌سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یک‌دانه جوهری داند

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند





  دیوان حافظ - به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب باز

(اِفا. اِمر.)
۱- شناگر.
۲- غواص.

آب بازی

(حامص.)۱ - شناگری.
۲- غواصی.

آب برداشتن

(بَ تَ) (مص ل.) فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری.

آب بسته

(بِ بَ تِ) (اِمر.)
۱- شیشه، آبگینه، بلور.
۲- ژاله، شبنم.
۳- تگرگ، یخ.

آب بقا

(بِ بَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) آب حیات.

آب بند

(بَ) (ص. اِمر.)
۱- سَّد.
۲- کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست می‌کند.
۳- کسی که تَرَک ظروف شکسته را می‌گرفت.

آب بندی

(بَ)(حامص. اِ.)۱ - بستن مسیر آب.
۲- عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت.
۳- تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری.
۴- ریختن آب در سماور، آب پاش و غیره.

آب بها

(بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب.

آب تاخت

(اِمر.)
۱- فشار آب، نیروی آب.
۲- پیشاب، ادرار.

آب تاختن

(تَ) (مص ل.) ادرار کردن، شاشیدن.

آب تلخ

(بِ تَ) (اِمر.) (کن.)
۱- شراب.
۲- (کن.) عرق.

آب تنی

(تَ) (حامص.) شنا، غوطه خوردن در آب.

آب جر

(جَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) جزر.

آب جو

(~ِ جُ) (اِمر.) نوشابه الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع.

آب جگر

(بِ جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است).

آب حسرت

(بِ حَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) اشک، سرشک.

آب حوضی

(حُ) (ص نسب.) کسی که آب حوض‌ها را کشیده و آن‌ها را تمیز می‌کرد.

آب حیات

(بِ حَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب زندگانی ؛ گویند چشمه‌ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می‌کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان ...

آب حیوان

(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.

آب خشک

(بِ خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور.


دیدگاهتان را بنویسید