دیوان حافظ – نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند

نه هر که طَرْفِ کُلَه کج نهاد و تُند نشست
کلاه‌داری و آیینِ سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرطِ مزد مکن
که دوست خود روشِ بنده‌پروری داند

غلامِ همّتِ آن رندِ عافیت‌سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دلِ دیوانه و ندانستم
که آدمی‌بچه‌ای، شیوهٔ پری داند

هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدارِ نقطهٔ بینش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ یک‌دانه جوهری داند

به قَدّ و چهره هر آنکس که شاهِ خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعرِ دلکَشِ حافظ کسی بُوَد آگاه
که لطفِ طبع و سخن گفتنِ دَری داند





  دیوان حافظ - زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

گوژپشت

(~. پُ) (ص.) کسی که پشتش قوز و برآمدگی دارد.

گوگ

(اِ.) تکمه گریبان، گوی گریبان. گوگه و گوک و گوکه و قوقه نیز گویند.

گوگار

(اِ.) جعل، سرگین غلطان.

گوگال

(اِ.) جعل، سرگین غلطان.

گوگرد

(گِ) [ په. ] (اِ.) عنصری با علامت شیمیایی S، جامد و زردرنگ و قابل اشتعال، معادن آن بیشتر نزدیک کوه‌های آتشفشان است، در صنعت کبریت سازی مصرف زیاد دارد.

گوی

(اِ.)
۱- جسمی که فاصله همه نقطه‌های سطح آن تا مرکزش برابر است، کره.
۲- توپی که از یک ماده سخت و تو پر است و در برخی از بازی‌ها به کار می‌رود.

گوی بردن

(بُ دَ) (مص ل.) پیش افتادن.

گوی در افکندن

(دَ. اَ کَ دَ) (مص ل.) به مبارزه طلبیدن.

گویا

(ص فا.) گوینده، سخن گو.

گویا

(ق.) واژه‌ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل: گویا او ایرانی است.

گویر

(گَ) (ص.) پاکار، پیشکار.

گویس

(گَ) (اِ.)۱ - ظروف شیر و ماست و دوغ.
۲- چوبی که بدان دوغ را جهت برآوردن مسکه زنند، شیرزنه.

گویش

(یِ) (اِمص.) گفتن، گفتار.

گوینده

(یَ دِ) (اِفا.)
۱- سخنگو.
۲- آن که شغلش در رادیو و تلویزیون گویندگی است.

گویندگی

(یَ دِ) (حامص.)
۱- سخن گویی، نطق.
۲- خوانندگی (آواز)، قوالی.

گویی

(ق.) قید شک و تردید. به معنی گویا، پنداری.

گپ

(گَ) (اِ.) سخن، حرف، گفتگوی دوستانه.

گپ

(~.) (ص.) گنده و ستبر، کلان.

گپ

(گُ) (اِ.) گونه.

گپ زدن

(گَ. زَ دَ) (مص ل.) سخن گفتن، حرف زدن.


دیدگاهتان را بنویسید