دیوان حافظ – نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

نقدِ صوفی نه همه صافیِ بی‌غَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد

صوفیِ ما که ز وِردِ سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بُوَد گر محکِ تجربه آید به میان
تا سیه‌روی شود هر که در او غَش باشد

خَطِّ ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رُخ که به خونآبه مُنَقَّش باشد

ناز‌پروردِ تَنَعُّم نبَرَد راه به دوست
عاشقی شیوهٔ رندانِ بلاکش باشد

غمِ دنیای دَنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مُشَوَّش باشد

دلق و سجادهٔ حافظ ببَرَد باده‌فروش
گر شرابش ز کفِ ساقی مَه‌وَش باشد




  دیوان حافظ - عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بریل

(بِ رِ) [ انگ. ] (اِ.) خط ویژه نابینایان که حروف آن به صورت نقطه‌های برجسته‌است (برگرفته از نام لویی بریل موسیقی دان و معلم فرانسوی).

برین

(بَ) (ص نسب.) اعلی، بالایی.

برین

(بُ) [ په. ] (اِ.) قاش یا قاچ، بُرشی از خربزه یا هنداونه.

برینش

(بُ نِ) (اِمص.)
۱- قطع، برش.
۲- راندن شکم، اسهال.

برینه

(بِ نَ) (اِ.) سوراخ.

بریه

(بَ یِّ) [ ع. بریه ] (اِ.) صحرا، بیابان. ج. براری.

بریه

(بَ یِ) [ ع. بریه ] (اِ.) خلق، مخلوق. ج. برایا.

بریگاد

(بِ) [ فر. ] (اِ.)
۱- واحد نظامی مرکب از دو فوج، تیپ.
۲- چندین واحد نظامی از یک صنف که تحت فرماندهی یک سرتیپ (ژنرال) باشند.

بز

(~.) (اِ.) = پژ. پج:
۱- پشته بلند.
۲- تیغ کوه.

بز

(بُ) (اِ.) هر یک از گونه‌های جانوران پستان دار نشخوارکننده از تیره گاوان که جزو دام‌های اهلی تربیت می‌شود و از گوشت و پنیر و پشم و کرک آن استفاده می‌کنند و به هیئت وحشی نیز به نام بز کوهی ...

بز

(بَ) (اِ.) آیین، قاعده، طرز، روش.

بز

(بَ زّ) [ ع. ] (اِ.) جامه کتانی یا پنبه‌ای.

بز آوردن

(~. وَ دَ) (مص ل.) (عا.)
۱- به دست آوردن حداقل امتیاز.
۲- بد آوردن.

بز خر

(~. خَ) (ص.) کسی که دنبال جنس ارزان و معامله‌های مناسب و پرسود می‌گردد.

بز خریدن

(~. خَ دَ) (مص ل.) کنایه از: ارزان خریدن.

بز رقصاندن

(~. رَ دَ) (مص ل.) کنایه از: بهانه‌های تازه و رنگارنگ آوردن.

بزاخفش

(بُ زِ اَ فَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) کنایه از: آدم ابلهی که برای تظاهر به فهمیدن کلام سرش را تکان می‌دهد.

بزاز

(بَ زّ) [ ع. ] (ص.) پارچه فروش، جامه - فروش.

بزازی

(~.) [ ع - فا. ]
۱- (حامص.) پارچه - فروشی.
۲- (اِ.) دکان پارچه فروشی.

بزاق

(بُ) [ ع. ] (اِ.) آب دهان، ترشحاتی که از غدد زیر زبانی ایجاد می‌شود.


دیدگاهتان را بنویسید