دیوان حافظ – می‌دمد صبح و کله بست سحاب

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب

لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب

بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب







  دیوان حافظ - شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده‌ست
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آهن

(هَ) [ په. ] (اِ.)
۱- فلزی است چکش خور که از معادن استخراج می‌شود و غالباً به شکل اکسید یا کربنات یا سولفوردوفرو وجود دارد و آن‌ها را در کوره می‌گدازند و آهن خالص به دست می‌آورند و آن جسمی است سخت و محکم.
۲- شمشیر، تیغ.
۳- زنجیر.
۴- هر سلاح آهنین.

دیدگاهتان را بنویسید