دیوان حافظ – می‌دمد صبح و کله بست سحاب

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب

لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب

بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب







  دیوان حافظ - شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
«هاتف اصفهانی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

ید

(یُ) [ فر. ] (اِ.) جسمی است جامد، بلوری و خاکستری مایل به سیاه در آب حل نمی‌شود ولی در الکل محلول است و در داروسازی مورد استفاده قرار می‌گیرد.

دیدگاهتان را بنویسید