دیوان حافظ – می‌دمد صبح و کله بست سحاب

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب

لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب

بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب







  شاهنامه فردوسی - خوان چهارم كشتن زنى جادو را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
«فروغ بسطامی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

استواء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) برابر شدن، مانند یکدیگر شدن.
۲- (اِمص.) قرار گرفتن، استقرار.
۳- (اِ.) در جغرافیا دایره‌ای فرضی که مانند کمربندی زمین را به دو نیمکره شمالی و جنوبی تقسیم می‌کند.

دیدگاهتان را بنویسید