دیوان حافظ – مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان، خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

  دیوان حافظ - کنون که بر کف گل جام باده صاف است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

گرمسیر

(~.) (اِمر.) جایی که آب و هوای آن گرم است.

گرمک

(گَ مَ) (اِ.)
۱- نوعی خربزه که پیش رس است و دارای پوست زرد و سفید مایل به زرد می‌باشد. شکلش شلغمی و یا متمایل به کروی است. معمولاً نرم تر از خربزه ولی بی مزه تر از آن است.
۲- باقلای ...

گرمی نمودن

(~. نُ یا نَ دَ)(مص ل.)مهربانی کردن.

گرنج

(گُ رِ) (اِ.)
۱- چین، شکن.
۲- کنج، گوشه، بیغوله.

گرنجار

(گُ رِ) (اِمر.) برنجزار، شالیزار.

گرنگ

(گُ رَ) (اِ.) = کرنگ:
۱- لشکرگاه.
۲- میدان جنگ.

گره

(گَ رَ) [ معر. ] (اِ.) ظرف آب، سبو.

گره

(گِ رِ) (اِ.) واحد طول قدیم مساوی ۱۱۶ ذرع.

گره

(گِ رَ یا رِ) [ په. ] (اِ.)
۱- پیچیدگی و درهم شدگی نخ و ریسمان یا چیز دیگر.
۲- برآمدگی‌هایی از ساقه که برگ‌ها روی آن قرار دارند.
۳- مشکل، گرفتاری. ؛ ~بر ابرو زدن کنایه از: رو ترش ...

گره خوردن

(~. خُ دَ) (مص ل.)
۱- گره به وجود آمدن.
۲- کنایه از: بروز مشکل و مانع در کار.

گره گشا

(~. گُ) (ص فا.) دارای توانایی یا امکان حل مشکل.

گره گیر

(~.) (ص.) مجعد، پُرپیچ و تاب.

گرو

(گِ) (اِ.) کوزه سفالین که آن را لعاب کاشی دهند.

گرو

(گِ رُ) (اِ.) رهن، شرط.

گرو بردن

(~. بُ دَ) (مص ل.) پیروز شدن در شرط بندی.

گرو بستن

(~. بَ تَ) (مص ل.) شرط بستن.

گروس

(گُ) (اِ.) موی پیچه. موی باف زنان.

گروس

(~.) (اِ.) چرک جامه و بدن، ریم.

گروش

(گِ رَ وِ) (اِمص.) ایمان آوردن.

گرونده

(گِ رَ وَ دِ) (ص فا.) مؤمن، متدین، معتقد.


دیدگاهتان را بنویسید