دیوان حافظ – مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

مدامم مست می‌دارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم می‌کند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت

سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوحِ خالِ هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت

و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت




  دیوان حافظ - دل از من برد و روی از من نهان کرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چو نی بسینه خروشد دلی که من دارم
بناله گرم بود محفلی که من دارم
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مهرگان

(مِ) (اِ.) جشنی که ایرانیان در روز شانزدهم ماه مهر برگزار می‌کنند.

مهرگانی

(~.) (ص نسب.) خزانی، پاییزی.

مهرگانی

(~.) (اِ.) نام لحن بیست و پنجم باربد.

مهرگیاه

(مِ) (اِ.)
۱- معشوق و چهره معشوق.
۲- گیاه محبت و مهر، گویند گیاهی است که هرکس با خود داشته باشد، مردم او را دوست می‌دارند.

مهریه

(مَ یُِ) [ ع. ] (اِ.) مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می‌دهد و باید مقدار آن معلوم باشد، مهر، کابین.

مهزول

(مَ) [ ع. ] (ص.) لاغر، ضعیف. ج. مهازیل.

مهزوم

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) شکست خورده، هزیمت یافته.

مهست

(مِ هَ) [ په. ] (ص.) مهمترین و بزرگترین.

مهستی

(مَ هِ یا مَ س) (اِمر.)
۱- ماه خانم، بانوی بزرگ.
۲- نامی است از نام‌های زنان.

مهشید

(مَ) (اِ.) مهتاب و پرتو ماه.

مهضوم

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) هضم شده.

مهفهفه

(مُ هَ هَ فَ) [ ع. مهفهفه ] (ص.) زن باریک میان. ج. مهفهفات.

مهل

(مَ) [ ع. ]
۱- (مص م.) آهسته کار کردن.
۲- (اِمص.) آهستگی، مهلت.
۳- (اِ.) آهسته کاری، نرمی، مهلت.

مهل

(مُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- فلزات کانی مانند: مس، آهن و...
۲- قطران تنک و رقیق.
۳- روغن زیتون و دُردی آن.
۴- زرداب و ریم که از لاشه مرده پالاید.

مهلت

(مُ لَ) [ ع. مهله ] (اِ.) درنگ، تأخیر.

مهلل

(مُ هَ لَّ) [ ع. ] (ص.) منحنی مانند هلال، هلالی شکل.

مهلهل

(مُ هَ هِ) [ ع. ] (اِفا.) آن که شعر نیکو و ظریف گوید.

مهلهل

(مُ هَ هَ) [ ع. ] (ص.)
۱- جامه تنگ بافته.
۲- شعر نیکو گفته.

مهلک

(مُ لِ) [ ع. ] (اِفا.) هلاک کننده، نابود کننده.

مهلکه

(مَ لَ کَ) [ ع. مهلکه ] (اِ.) جای هلاک شدن. ج. مهالک.


دیدگاهتان را بنویسید