دیوان حافظ – مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

مدامم مست می‌دارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم می‌کند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت

سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوحِ خالِ هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت

و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت




  شاهنامه فردوسی - رزم رستم با سهراب
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
برِ دشمنان نشستی دلِ دوستان شكستی
«فروغی بسطامی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

منشف

(مِ شَ) [ ع. ] (اِ.) دستمال، رومال ؛ ج. مناشف.

منشور

(مَ) [ ع. ]
۱- (اِ مف.) نشر شده، گسترده شده.
۲- برانگیخته شده، مبعوث.

منشور

(مَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- فرمان، فرمان پادشاهی.
۲- شکلی هندسی که قاعده‌هایش یک چند ضلعی و وجوه جانبیش متوازی الاضلاع باشد.
۳- جسمی از جنس بلور به شکل منشور که نور پس از عبور از آن تجزیه می‌شود.

منشویسم

(مِ نْ شُ) [ روس. ] (اِ.) نام مرام سیاسی سوسیالیست‌های میانه رو روسیه به رهبری پلخانوف که از «حزب سوسیال دموکرات» روسیه منشعب شدند (۱۹۰۳). این حزب با بلشویک‌ها (لنین و هوادارانش) که طرفدار انقلاب فوری و برقراری دیکتاتوری ...

منشی

(مُ) [ ع. ] (اِفا.) نویسنده، دبیر.

منصب

(مَ صَ) [ ع. ] (اِ.) مقام، شغل رسمی. ج. مناصب.

منصرف

(مُ صَ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) صرف نظر کرده، رجعت نموده.

منصرم

(مُ صَ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) بریده، جدا، منقطع.

منصف

(مُ ص) [ ع. ] (اِ فا.) انصاف دهنده، عادل.

منصفانه

(مُ ص نِ) [ ع - فا. ] (ص. ق.) از روی عدل و انصاف.

منصفه

(مُ ص فِ) [ ع. منصفه. ] (اِفا.) مؤنث منصف. ؛ هیئت ~ در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می‌کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان ...

منصه

(مِ نَ صَّ) [ ع. منصه ] (اِ.)
۱- تخت، سریر.
۲- جای ظاهر شدن چیزی.

منصوب

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.)
۱- برقرار شده.
۲- به شغل و مقامی گماشته شده.

منصور

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.) یاری کرده شده، نصرت داده شده.

منصوری

(مَ) [ ع - فا. ] (اِ.) یکی از گوشه‌های چهارگاه.

منصوص

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- معین شده.
۲- به ثبوت رسانیده.
۳- آنچه از آیات قرآن و احادیث که صریح و آشکار باشد و محتاج به تأویل نبود.

منضج

(مُ ضَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- پخته شده.
۲- بار رسیده شده.

منضج

(مُ ض) [ ع. ] (اِفا.)
۱- پزنده.
۲- دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند.

منضد

(مُ نَ ضَّ) [ ع. ] (اِ مف.)
۱- به رشته کشیده شده.
۲- مرتب، منظم.

منضم

(مُ ضَ مّ) [ ع. ] (اِ مف.) ضمیمه شده، پیوسته شده.


دیدگاهتان را بنویسید