دیوان حافظ – مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

مدامم مست می‌دارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم می‌کند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت

سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوحِ خالِ هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت

و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت




  دیوان حافظ - خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مبرهن

(مُ بَ هَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- مدلل، با دلیل و برهان.
۲- آشکار، واضح.

مبرود

(مَ) [ ع. ] (اِمف. ص.)
۱- سرد شده.
۲- آب سرد.
۳- نان که بر آن آب ریخته باشند.

مبرور

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- خوبی دیده.
۲- آمرزیده.

مبروص

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) آن که به بیماری برص مبتلی باشد.

مبرک

(مَ رَ) [ ع. ] (اِ.) جای خواب شتران ؛ ج. مبارک.

مبسام

(مِ) [ ع. ] (ص.) مرد بسیار تبسم.

مبسم

(مَ سَ) [ ع. ] (مص ل.) تبسم کردن.

مبسم

(مَ س) [ ع. ] (اِ.) دندان‌های پیشین.

مبسوط

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- باز شده، پهن شده.
۲- شرح و بسط داده شده.

مبشر

(مُ بَ شَّ) [ ع. ] (اِمف.) بشارت داده شده، مژده داده.

مبشر

(مُ بَ شِّ) [ ع. ] (اِفا.) مژده دهنده، بشارت دهنده.

مبصر

(مُ ص) [ ع. ] (اِفا.)
۱- بیننده، با بصیرت، هوشیار.
۲- در فارسی، شاگردی که مسئول نظم کلاس است.

مبصر

(مُ صَ) [ ع. ] (اِ مف.) دیده شده، منظور، مشهود.

مبضع

(مِ ضَ) [ ع. ] (اِ.) نشتر فصاد.

مبطل

(مُ طِ) [ ع. ] (اِفا.) باطل کننده، خراب - کننده.

مبطن

(مُ بَ طَّ) [ ع. ] (اِمف. ص.)میان باریک.

مبطون

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- کسی که به درد شکم مبتلی شود.
۲- مبتلی به اسهال مزمن.
۳- کسی که همواره از او باد و غایط خارج شود و به اندازه یک نماز فرصت و مهلت نداشته باشد، چنین شخص باید برای ...

مبعث

(مَ عَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- مکان بعثت.
۲- زمان بعثت.

مبعد

(مُ بَ عَّ) (اِمف.) تبعید شده، نفی گردیده ؛ ج. مبعدین.

مبعوث

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) برانگیخته شده، فرستاده شده.


دیدگاهتان را بنویسید