دیوان حافظ – قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دلِ بی‌رحمِ تو تقصیر نبود

منِ دیوانه چو زلفِ تو رها می‌کردم
هیچ لایق‌ترم از حلقهٔ زنجیر نبود

یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟
که در او آهِ مرا قُوَّتِ تأثیر نبود

سر ز حسرت به درِ میکده‌ها بَرکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین‌تر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست
خوش‌تر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کویِ تو رَسَم
حاصلم دوش به جز نالهٔ شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دستِ تو تدبیر نبود

آیتی بود عذابْ اَنْدُهِ حافظ بی تو
که بَرِ هیچ کَسَش حاجتِ تفسیر نبود




  دیوان حافظ - یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

اي دل مرا ديوانه کردي، خوب کردي
با عالمم بيگانه کردي، خوب کردي
«پژمان بختياري»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

جوزا

(جُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- دو پیکر، نام یکی از صورت‌های فلکی جنوب شرقی.۲ - نام سومین برج از منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این صورت فلکی دیده می‌شود.
۳- نام هشتمین منزلِ ماه که ...

جوزاغند

(جُ غَ) (اِمر.) هلو یا شفتالوی خشک کرده که مغز گردو در میان آن آکنده باشند.

جوزبویا

(جَ یا جُ زِ) (اِمر.) [ معر. ] گیاهی از تیره بسباسه‌ها که درختی است دو پایه به ارتفاع ۸ تا ۱۰ متر، دارای برگ‌های دایمی و کامل و پایا و ساده و متناوب و بیضوی و نوک تیز بدون ...

جوزغند

(غَ) (اِمر.) جوزاغند.

جوزغه

(جُ زَ غِ) [ معر. ] (اِ.) غلاف پنبه.

جوزن

(جَ یا جُ زَ) (ص فا. اِمر.) = جوزننده: طایفه‌ای در هند که دانه جو و گندم را به زعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و کسی را که خواهند مسخر خود سازند از آن دانه‌ها بر وی ...

جوزه

(جَ زِ یا زَ) [ ع. جوزه ] (اِ.)
۱- واحد جوز، یک گردو. ؛ ~مطلقه: واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال. ؛ ~ملکبه: واحد وزن معادل شش درخمی. ؛ ~نبطیه: واحد وزن ...

جوزهر

(جُ زَ هَ) [ ع. ] (اِمر.) فلک اول، فلک قمر.

جوزینه

(جَ نِ) (اِ.) نک گوزینه.

جوسق

(جُ سَ) [ معر. ] (اِ.) کوشک، قصر، کاخ.

جوسنگ

(جُ سَ) (اِمر.) مقدار یک جو.

جوسه

(جُ س) (اِ.)
۱- کوشک، قصر.
۲- بالاخانه.

جوش

۱ - (اِمص.) جوشش، غلیان.
۲- آشفتگی.
۳- هیجان، اضطراب.
۴- (اِ.) دانه‌ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می‌شود.
۵- شورش دل.

جوش

(اِ.) نک گوش.

جوش بره

(بَ رَ یا رِ) (اِمر.) آشی است که آن را از خمیر گندم به شکل قطعات مثلث و مربع سازند و از گوشت و سبزی و مصالح دیگر پر کنند و در آب جوشانند و ماست و کشک بر آن ...

جوش خوردن

(خُ دَ) (مص ل.)
۱- به هم چسبیدن، به هم پیوند خوردن.
۲- سر گرفتن معامله.

جوش دادن

(دَ) (مص م.) به هم پیوستن دو چیز سخت (مخصوصاً فلز)، لحیم کردن.

جوش زدن

(~. زَ دَ)
۱- (مص ل.) (عا.) خشمگین شدن، داد و فریاد کردن.
۲- (مص م.) جوش دادن.

جوش کوره

(رِ یا رَ) (اِمر.) مواد مختلفی که در نتیجه ذوب سنگ‌های معدنی در کوره متحجر شوند و باقی مانند؛ اقلیمیا، کلیمیا نیز گویند.

جوش گرفتن

(گِ رِ تَ) (مص ل.) مضطرب شدن.


دیدگاهتان را بنویسید