دیوان حافظ – قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دلِ بی‌رحمِ تو تقصیر نبود

منِ دیوانه چو زلفِ تو رها می‌کردم
هیچ لایق‌ترم از حلقهٔ زنجیر نبود

یا رب این آینهٔ حُسن چه جوهر دارد؟
که در او آهِ مرا قُوَّتِ تأثیر نبود

سر ز حسرت به درِ میکده‌ها بَرکردم
چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین‌تر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست
خوش‌تر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کویِ تو رَسَم
حاصلم دوش به جز نالهٔ شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتشِ هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دستِ تو تدبیر نبود

آیتی بود عذابْ اَنْدُهِ حافظ بی تو
که بَرِ هیچ کَسَش حاجتِ تفسیر نبود




  دیوان حافظ - روزگاریست که سودای بتان دین من است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

تلافی

(تَ) [ ع. ] (مص م.)دریافتن، جبران کردن.

تلاقی

(تَ) [ ع. ] (مص م.) دیدار کردن.

تلال

(تَ) [ ع. ] (اِ.) جِ تل ؛ پشته‌ها.

تلالؤ

(تَ لَ لُ) [ ع. ] (مص ل.) درخشیدن، برق زدن.

تلالا

(تَ) (اِ.)
۱- رکن تقطیع موسیقی قدیم.
۲- صوت، خوانندگی، آواز.

تلامذه

(تَ مِ ذِ) [ ع. تلامذه ] (اِ.) جِ تلمیذ؛ شاگردان.

تلامیذ

(تَ) [ ع. ] (اِ.) جِ تلمیذ؛ شاگردان.

تلان

(تَ لّ) (ص.) بسیار فربه، چاق.

تلاهی

(تَ) [ ع. ] (مص ل.) یکدیگر را سرگرم ساختن.

تلاوت

(تَ وَ) [ ع. ] (مص م.) خواندن، قرائت کردن.

تلبث

(تَ لَ بُّ) [ ع. ] (مص ل.) درنگ کردن.

تلبس

(تَ لَ بُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- لباس پوشیدن.
۲- آمیخته و مبهم شدن کار.

تلبیس

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- نیرنگ ساختن.
۲- پوشاندن، حقیقت را پنهان کردن.

تلثم

(تَ لَ ثُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- بوسه زدن.
۲- دهان بند زدن.

تلجئه

(تَ جِ ئِ) [ ع. تلجئه ] (مص م.)
۱- قرار دادن مال برای بعضی از وارثان دون بعض.
۲- واگذار کردن زمین خود به دیگری و بدین نحو تحت حمایت او درآمدن ؛ التجاء.

تلجلج

(تَ لَ لُ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- مردد بودن.
۲- در گفتن سخنی تردید داشتن.

تلخ

(تَ) [ په. ] (ص.)
۱- دارای مزه غیرمطبوع، بدمزه.
۲- زننده، سخت، سخن تلخ.
۳- تندخو، بدخلق.

تلخه

(تَ خِ) (اِمر.)
۱- تلخک.
۲- صفرا، زرداب.

تلخک

(تَ خَ) (اِمصغ.)
۱- مصغر تلخ.
۲- خربزه تلخ.
۳- کاسنی.

تلخیص

(تَ) [ ع. ] (مص م.) خلاصه کردن.


دیدگاهتان را بنویسید