دیوان حافظ – عشق تو نهال حیرت آمد

عشق تو نهال حیرت آمد

عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد

بس غرقهٔ حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد

یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد

نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد

شد مُنهَزِم از کمالِ عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد

سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد




  دیوان حافظ - سحر بلبل حکایت با صبا کرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

احکام

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص م.) محکم کردن، استوار کردن.
۲- (اِمص.) استواری.

دیدگاهتان را بنویسید