دیوان حافظ – عشق تو نهال حیرت آمد

عشق تو نهال حیرت آمد

عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد

بس غرقهٔ حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد

یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد

نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد

شد مُنهَزِم از کمالِ عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد

سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد




  دیوان حافظ -  دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا
«انوری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

یشپ

(یَ) (اِ.) نک یشم.

دیدگاهتان را بنویسید