دیوان حافظ – عشق تو نهال حیرت آمد

عشق تو نهال حیرت آمد

عشقِ تو نهالِ حیرت آمد
وصلِ تو کمالِ حیرت آمد

بس غرقهٔ حالِ وصل کآخر
هم بر سرِ حالِ حیرت آمد

یک دل بنما که در رَهِ او
بر چهره نه خالِ حیرت آمد

نه وصل بِمانَد و نه واصل
آن جا که خیالِ حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آوازِ سؤالِ حیرت آمد

شد مُنهَزِم از کمالِ عزّت
آن را که جلالِ حیرت آمد

سر تا قدمِ وجودِ حافظ
در عشق، نهالِ حیرت آمد




  شاهنامه فردوسی - رفتن كى‏ كاوس به مازندران
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آبخوری

(خُ) (اِمر.)
۱- لیوان.
۲- شارب، سبیل.
۳- نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند.

دیدگاهتان را بنویسید