دیوان حافظ – صوفی بیا که آینه صافیست جام را

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل‌فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را

در بزم دور، یک‌دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه‌سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را




  دیوان حافظ - سحر بلبل حکایت با صبا کرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده ام
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ارس

(اُ) (اِ.) نام چند گونه سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در اغلب نقاط استپی و خاتمه جنگل‌های مرطوب پراکنده‌اند، ارسا، ارجه.

ارس

( اَ ) [ په. ] (اِ.) اشک، آب چشم.

ارسال

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- فرستادن، روانه ساختن.
۲- پیک فرستادن.

ارسال المثل

(اِ لُ لْ مَ ثَ) [ ع. ] (مص م.) مثل معروفی را در شعر آوردن.

ارسلان

(اَ سَ) [ تر. ] (اِ.)۱ - شیر، اسد.
۲- شجاع، دلیر.

ارسنال

(اَ س ِ) [ فر. ] (اِ.) کارخانه اسلحه و تجهیزات جنگی، اسلحه سازی.

ارسنیک

(اَ س ِ) [ فر. ] (اِ.) یکی از اجسام مفرد، به رنگ فولاد و با جلای فلزی، شماره اتمی ۳۳، وزن مخصوص ۷/۵. خود آن سمی نیست ولی اکسید آن انیدرید ارسینو - که گاهی آن را ارسنیک سفید ...

ارسی

(اُ رُ) (اِمر.)
۱- قسمی کفش پاشنه دار.
۲- نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می‌شود.

ارسی دوز

(~.) (اِفا.) کفشگر، کفش دوز.

ارش

(اَ رَ) (اِ.) واحدی است از آرنج تا سر انگشت ؛ ذراع.

ارشاء

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) رشوه دادن.

ارشاد

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) راهنمایی کردن، راه درست را نشان دادن.

ارشد

(اَ شَ) [ ع. ] (ص تف.) بزرگتر، مسن تر. ؛اولاد ~ فرزند بزرگ تر.

ارشدیت

(اَ شَ یَّ) [ ع. ] (مص جع.)۱ - رشیدتر و با کفایت تر بودن.
۲- دارای درجه بالاتر بودن (ارتش).

ارشک

(اَ رَ) [ په. ] (اِ.)
۱- رشک، غیرت.
۲- حسد، حسادت.

ارصاد

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- چشم داشتن.
۲- رصد بستن.
۳- مراقب بودن.

ارصاد

(اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ رصد.

ارصد

(اَ صَ) [ ع. ] (اِ.) آواز پانزدهم از هفده آواز اصول.

ارض

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) زمین.

ارضاء

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) خشنود کردن، راضی گردانیدن.


دیدگاهتان را بنویسید