دیوان حافظ – صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

صوفی از پرتو مِی رازِ نهانی دانست
گوهرِ هر کس از این لعل، توانی دانست

قدر مجموعهٔ گل، مرغِ سَحَر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دلِ کاراُفتاده
به جز از عشقِ تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز اَبنایِ عَوام اندیشم
مُحتَسِب نیز در این عیشِ نهانی دانست

دل‌بر، آسایش ما مَصلحتِ وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل‌نگرانی دانست

سنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قَدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست

ای که از دفترِ عقل، آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تَحقیق ندانی دانست

مِی بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارت‌گریِ بادِ خزانی دانست

حافظ این گوهرِ مَنظوم که از طَبع اَنگیخت
زَ اثرِ تربیتِ آصِفِ ثانی دانست





  دیوان حافظ - روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
«مولانا»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

استعمار

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) آبادانی خواستن.
۲- (اِمص.) آباد کردن کشور به ظاهر و غارت و چپاول آن در نهان.

دیدگاهتان را بنویسید