دیوان حافظ – صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد
ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن
دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت
آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشَش باد

شاهِ تُرکان، سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد
شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاوشش باد

گر چه از کِبر، سخن با منِ درویش نگفت
جان فدایِ شِکَرین‌پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه‌دارانِ خط و خالش گشت
لبم از بوسه‌رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش‌کُنِ مردم‌دارَش
خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِ تو مشهورِ جهان شد حافظ
حلقهٔ بندگیِ زلفِ تو در گوشش باد




  دیوان حافظ - دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما
از آفتاب دامن تر می‌بریم ما
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بالادست

(دَ) (اِمر.) طرف بالاتر.

بالار

(اِ.) = بالال: نک پالار.

بالارو

(اِفا.)
۱- بالارونده.
۲- آسانسور.

بالان

(اِ.) دهلیز خانه.

بالانس

[ فر. ] (اِ.)
۱- تعادل.
۲- دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن، ترازو. (فره).
۳- حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده‌ها و فرآورده‌های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند، موازنه. (فره).

بالاپوش

(اِمر.)
۱- پوششی که هنگام خواب بر روی خود اندازند، لحاف.
۲- جامه‌ای که روی لباس‌های دیگر پوشند.

بالت

(لِ) [ فر. ] (اِ.) یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است به وسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک.

بالتبع

(بِ تَّ) [ ازع. ] (ق.) تبعاً، درنتیجه.

بالرین

(لِ یَ) [ فر. ] (اِ.) رقاصه حرفه‌ای.

بالش

(لِ) (اِمص.) نمو، بالیدن.

بالش

(~.) [ تر - مغ. ] (اِ.) واحد مقیاس برای زر و سیم.

بالش

(~.) (اِ.) = بالشت: وسیله‌ای به شکل کیسه چهارگوش که آن را با ماده نرمی مثل پر، پنبه، پشم شیشه یا اسفنج پر کرده و در هنگام خواب یا استراحت سر را روی آن می‌گذارند، متکا، مسند.

بالطبع

(بِ طَّ) [ ازع. ] (ق.) طبعاً، از روی سرشت.

بالعکس

(بِ لْ عَ) [ ازع. ] (ق.) برعکس، به عکس.

بالغ

(لَ) (اِ.): نک پالغ.

بالغ

(لِ) [ ع. ] (ق.) افزون، بیش.

بالغ

(~.) [ ع. ] (اِفا.)
۱- به حد بلوغ رسیده.
۲- رسا.

بالفرض

(بِ لْ فَ) [ ازع. ] (ق.) فرضاً، از روی فرض.

بالفعل

(بِ لْ فِ) [ ع. ] (ق.) فعلاً، اکنون.

بالقوه

(بِ لْ قُ وِّ) [ ع. بالقوه. ] (ق.) به قوت، به حالت قوت. مق بالفعل.


دیدگاهتان را بنویسید