دیوان حافظ – صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

صَحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقتِ گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است

از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش می‌شود
آری آری طیبِ اَنفاسِ هواداران خوش است

ناگشوده گُل نِقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگِ دل اَفکاران خوش است

مرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شب‌های بیداران خوش است

نیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش است

از زبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دِیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است

حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است






  شاهنامه فردوسی - آگاه شدن مهراب از كار دخترش
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گه ره دیر و گهی راه حرم می‌پویم
مقصدم دیر و حرم نیست تو را می‌جویم
«هاتف اصفهانی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

منشف

(مِ شَ) [ ع. ] (اِ.) دستمال، رومال ؛ ج. مناشف.

منشور

(مَ) [ ع. ]
۱- (اِ مف.) نشر شده، گسترده شده.
۲- برانگیخته شده، مبعوث.

منشور

(مَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- فرمان، فرمان پادشاهی.
۲- شکلی هندسی که قاعده‌هایش یک چند ضلعی و وجوه جانبیش متوازی الاضلاع باشد.
۳- جسمی از جنس بلور به شکل منشور که نور پس از عبور از آن تجزیه می‌شود.

منشویسم

(مِ نْ شُ) [ روس. ] (اِ.) نام مرام سیاسی سوسیالیست‌های میانه رو روسیه به رهبری پلخانوف که از «حزب سوسیال دموکرات» روسیه منشعب شدند (۱۹۰۳). این حزب با بلشویک‌ها (لنین و هوادارانش) که طرفدار انقلاب فوری و برقراری دیکتاتوری ...

منشی

(مُ) [ ع. ] (اِفا.) نویسنده، دبیر.

منصب

(مَ صَ) [ ع. ] (اِ.) مقام، شغل رسمی. ج. مناصب.

منصرف

(مُ صَ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) صرف نظر کرده، رجعت نموده.

منصرم

(مُ صَ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) بریده، جدا، منقطع.

منصف

(مُ ص) [ ع. ] (اِ فا.) انصاف دهنده، عادل.

منصفانه

(مُ ص نِ) [ ع - فا. ] (ص. ق.) از روی عدل و انصاف.

منصفه

(مُ ص فِ) [ ع. منصفه. ] (اِفا.) مؤنث منصف. ؛ هیئت ~ در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می‌کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان ...

منصه

(مِ نَ صَّ) [ ع. منصه ] (اِ.)
۱- تخت، سریر.
۲- جای ظاهر شدن چیزی.

منصوب

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.)
۱- برقرار شده.
۲- به شغل و مقامی گماشته شده.

منصور

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.) یاری کرده شده، نصرت داده شده.

منصوری

(مَ) [ ع - فا. ] (اِ.) یکی از گوشه‌های چهارگاه.

منصوص

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- معین شده.
۲- به ثبوت رسانیده.
۳- آنچه از آیات قرآن و احادیث که صریح و آشکار باشد و محتاج به تأویل نبود.

منضج

(مُ ضَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- پخته شده.
۲- بار رسیده شده.

منضج

(مُ ض) [ ع. ] (اِفا.)
۱- پزنده.
۲- دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند.

منضد

(مُ نَ ضَّ) [ ع. ] (اِ مف.)
۱- به رشته کشیده شده.
۲- مرتب، منظم.

منضم

(مُ ضَ مّ) [ ع. ] (اِ مف.) ضمیمه شده، پیوسته شده.


دیدگاهتان را بنویسید