دیوان حافظ – صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

صَحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقتِ گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است

از صبا هر دم مشامِ جانِ ما خوش می‌شود
آری آری طیبِ اَنفاسِ هواداران خوش است

ناگشوده گُل نِقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگِ دل اَفکاران خوش است

مرغِ خوشخوان را بشارت باد کاندر راهِ عشق
دوست را با نالهٔ شب‌های بیداران خوش است

نیست در بازارِ عالَم خوشدلی ور زان که هست
شیوهٔ رندی و خوش باشیِ عیاران خوش است

از زبانِ سوسنِ آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دِیرِ کهن، کارِ سبکباران خوش است

حافظا! تَرکِ جهان گفتن طریقِ خوشدلیست
تا نپنداری که احوالِ جهان داران خوش است






  دیوان حافظ - خم زلف تو دام کفر و دین است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ازاهیر

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ ازهار؛ گل‌ها، شکوفه‌ها.

ازایراک

( اَ ) [ په. ] حرف ربط مرکب، زیرا که، بدین جهت که.

ازت

(اَ زُ) [ فر. ] (اِ.) نیتروژن، گازی است بی رنگ و بی بو و بی مزه. در آب بسیار کم حل می‌شود. علاوه بر هوا در سفیده تخم مرغ و گوشت و شیر و همچنین در شوره یافت می‌شود.

ازتات

(اَ زُ) [ فر. ] (اِ.) ازتات‌ها یا نیترات‌ها، نمک‌های جامد اسید ازتیک هستند. بعضی بی رنگ یا سفید و برخی رنگین اند. مانند نیترات نیکل و مس. همه آن‌ها در آب حل می‌شوند و بر اثر حرارت تجزیه شده ...

ازخ

(اَ زَ) (اِ.) نک زگیل.

ازدحام

(اِ دِ) [ ع. ] (مص ل.) انبوه شدن، انبوه جمعیت، مزاحمت، تزاحم. ج. ازدحامات.

ازدر

(اَ دَ) (ص مر.) سزاوار، شایسته، لایق.

ازدف

اَ یا اِ دَ) (اِ.) (گیا.) زالزالک، زعرور.

ازدو

(اُ) (اِ.) صمغ (مطلق). صمغ درخت ارجنگ، صغم بادام کوهی که از آن حلوا پزند.

ازدواج

(اِ دِ) [ ع. ] (مص م.) زن گرفتن، شوهر کردن.

ازدیاد

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص م.)زیاد کردن، افزودن.
۲- (مص ل.) افزون شدن.

ازرق

(اَ رَ) [ ع. ] (ص. اِ.)
۱- کبود، نیلگون.
۲- کبود چشم.
۳- نابینا.
۴- خط چهارم از هفت خط جام جم.

ازرق پوش

(~.) [ ع - فا. ] (اِفا.)
۱- کسی که جامه کبود پوشد.
۲- صوفی.
۳- (ص.) کنایه از: صوفیِ ریایی.

ازعاج

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- از جا برکندن، از جا برانگیختن.
۲- بریدن.
۳- فرستادن.
۴- بی آرام ساختن.
۵- راندن.

ازغ

( اَ ) [ په. ] (اِ.)
۱- شاخه‌هایی از درخت که برای پیرایش درخت می‌برند.
۲- چرک تن. اژغ نیز گویند.

ازفنداک

(اَ فَ) (اِ.) نک آژفنداک.

ازل

(اَ زَ) [ ع. ] (اِ.) زمان بی ابتداء.

ازلال

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) لغزاندن، لرزاندن.

ازلی

(اَ زَ) [ ع. ] (ص نسب.) منسوب به ازل.

ازلیت

(اَ زَ یَّ) [ ع. ] (مص جع.)دیرینگی، ازلی بودن.


دیدگاهتان را بنویسید