دیوان حافظ – صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژه‌ات باید سُفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت

در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری می‌آشفت

گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت

سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت

اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت



  شاهنامه فردوسی - رزم افراسياب با نوذر ديگر بار
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

المثنی

(اَ لْ مُ ثَ نْ نا) [ ع. ] (اِ.) نسخه دوم، رونوشت.

المعیّت

(اَ مَ یَُ) (مص جع.) زیرکی تیزهوشی.

المپیاد

(اُ لَ) [ فر. ] (اِ.)
۱- فاصله چهار ساله میان مسابقات المپیک.
۲- هر یک از مسابقات جهانی در زمینه علوم.

المپیک

(اُ لَ) [ فر. ] (اِ.) مسابقات و ورزش‌ها و بازی‌هایی که هر چهار سال یک بار با تشریفات خاصی در یونان قدیم انجام می‌شد. از سال ۱۸۹۶ م. این مسابقات مجدداً معمول گردید و جنبه بین المللی یافت.

النگو

(اَ لَ) (اِ.) دستبند، دست برنجن.

اله

(اِ لا هْ) [ ع. ] (اِ.) خدا، خداوند.

الهاء

(اِ) [ ع. ] (مص م.) مشغول کردن.

الهام

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص م.) در دل افکندن.
۲- (مص ل.) در دل افتادن. ج. الهامات.

الهه

(اِ لا هِ) [ ع. ] (اِ.) مؤنث اله.

الهی

(اِ لا) [ ع - فا. ] (ص نسب.) = الاهی: منسوب به الله، خدایی.

الو

(اَ لُ) (اِ.) شعله آتش، زبانه آتش.

الو

(~.) [ فر. ] (اِ.) لفظی است که در شروع برقراری ارتباط تلفنی گفته می‌شود.

الوا

(اَ) (اِ.) صمغی است بسیار تلخ ؛ صبر زرد.

الواح

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ لوح ؛ لوح‌ها، صفحه‌های فلزی، سنگی یا چوبی.

الوار

( اَ ) (اِ.)
۱- تیرهای بزرگ چوبی که در ساختن سقف خانه به کار می‌رفت.
۲- چوب‌های چهارتراش دراز و ضخیم.

الواط

( اَ ) (اِ.) جِ لوطی ؛ هرزه، گردنکش.

الوان

( اَ ) جِ لون ؛ رنگ‌ها.

الوس

(اُ) [ تر. مغ. ] (اِ.) = اولوس: طایفه، قبیله، جماعت ؛ ج. الوسات.

الوف

( اَ ) [ ع. ] (ص.) خوگیر، مهرجوی.

الوف

( اُ ) [ ع. ] جِ الف.
۱- هزاران، هزارها.
۲- هزارگان.


دیدگاهتان را بنویسید