دیوان حافظ – صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لُطف بگو آن غزالِ رَعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شِکرفُروش که عمرَش دراز باد چرا
تَفَقُّدی نکُند طوطیِ شِکرخا را؟

غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد اِی گُل
که پُرسِشی نکُنی عَندَلیب شیدا را؟

به خُلق و لطف توان کرد صیدِ اهلِ نظر
به بند و دام نگیرند مرغِ دانا را

ندانم از چه سبب رنگِ آشنایی نیست
سَهی‌قَدانِ سیَه‌‌چشمِ ماه‌سیما را

چو با حبیب نِشینی و باده پِیمایی
به یاد دار مُحِبّانِ بادپیما را

جُز این قَدَر نَتوان گفت در جَمالِ تو عیب
که وضع مِهر و وفا نیست رویِ زیبا را

در آسمان نه عجب گَر به گفتهٔ حافظ
سُرودِ زُهره به رقص آورد مسیحا را

  دیوان حافظ - تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کارسازی

(حامص.)
۱- چاره جویی، مشکل - گشایی.
۲- آمادگی.
۳- حیله گری.

کارستان

(رِ)
۱- (اِمر.) مدل کار.
۲- حکایت، سرگذشت.
۳- (ص.) کار بزرگ، کار شگفت.

کارشناس

(ش) (ص فا.) دانای کار، متخصص، دارای تحصیلات در حد لیسانس.

کارشناسی

(~.)
۱- (حامص.) شناسایی کار، خبرگی.
۲- (اِ.) دوره تحصیلات چهارساله دانشگاهی.

کارشکن

(شِ کَ) (ص فا.)
۱- کسی که مانع پیشرفت کار باشد.
۲- سخن چین، نمام.

کارشکنی

(~.) (حامص.)ممانعت از پیشرفت کار.

کارفرما

(فَ) (ص فا.)
۱- آن که دستور کار بدهد.
۲- صاحب کار.

کارمزد

(مُ) (اِمر.) اجرت، حق العمل.

کارمند

(مَ) (ص مر. اِمر.)
۱- آن که کاری دارد.
۲- کسی که در اداره یا مؤسسه‌ای به کار مشغول است، عضو.
۳- کارآمد، لایق.

کارنامه

(مِ) [ په. ] (اِمر.)
۱- ورقه‌ای که در آن نتایج آزمون‌های تحصیلی نوشته شده‌است.
۲- شرح حال، سرگذشت.

کارناوال

[ فر. ] (اِ.) کاروان شادی، کاروانی که در ایام معینی از سال با لباس‌های مضحک برای تفریح و سرگرمی به راه می‌افتند.

کارنده

(رَ دِ یا دَ) (ص فا.)
۱- کار کننده، عمل - کننده.
۲- کشت کننده، زارع.

کارنگ

(رَ) (ص فا.)
۱- زبان آور، چرب زبان.
۲- صاحب طرب.

کاره

(~.) [ ع. ] (اِفا.) ناخوش، ناپسند.

کاره

(~.)
۱- (ص نسب.) مستعد، لایق کار.
۲- (عا.) صاحب شغل و مقام.

کاره

(رِ) (اِ.) پشتواره، بسته کوچک از هیزم و علف.

کارواش

[ انگ. ] (اِ.) کارگاهی که در آن اتومبیل‌ها را می‌شویند، خودروشویی (فره).

کاروان

[ په. ] (اِمر.) قافله، عده‌ای مسافر که با هم حرکت کنند.

کاروانسالار

(ص مر.) رییس کاروان، قافله - سالار.

کاروانسرا

(سَ) (اِمر.) جایی در داخل شهر یا میان راه‌ها که کاروان‌ها در آنجا اقامت می‌کردند.


دیدگاهتان را بنویسید