دیوان حافظ – صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لُطف بگو آن غزالِ رَعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شِکرفُروش که عمرَش دراز باد چرا
تَفَقُّدی نکُند طوطیِ شِکرخا را؟

غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد اِی گُل
که پُرسِشی نکُنی عَندَلیب شیدا را؟

به خُلق و لطف توان کرد صیدِ اهلِ نظر
به بند و دام نگیرند مرغِ دانا را

ندانم از چه سبب رنگِ آشنایی نیست
سَهی‌قَدانِ سیَه‌‌چشمِ ماه‌سیما را

چو با حبیب نِشینی و باده پِیمایی
به یاد دار مُحِبّانِ بادپیما را

جُز این قَدَر نَتوان گفت در جَمالِ تو عیب
که وضع مِهر و وفا نیست رویِ زیبا را

در آسمان نه عجب گَر به گفتهٔ حافظ
سُرودِ زُهره به رقص آورد مسیحا را

  دیوان حافظ - دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تو شمع محفل‌افروزي و من پروانهاي مسکين
تو روشن باش گر من سوختم پروانهاي کمتر
«پژمان بختياري»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پنچرگیری

(~.) [ انگ - فا. ]
۱- (حامص.) ترمیم کردن و وصله انداختن لاستیک خودرو و مانند آن.
۲- (اِ.) محل انجام این کار.

پنچه

(پُ چِ) (اِ.) = پنجه. بنجه:
۱- پیشانی، ناصیه.
۲- موهای جلوی سر، طره.

پنچه بند

(~. بَ) (اِمر.) پیشانی بند، عصابه.

پنک

(پَ نَ) (اِ.) وجب، وژه، شبر.

پنک

(پِ) (اِ.) گرفتن و فشار دادن گوشت یا پوست بدن با دو سر انگشت چنان که به درد آید، نشگون.

پنکه

(پَ کِ) [ هند. ] (اِ.) بادبزن برقی.

پنگ

(پَ) (اِ.) خوشه خرما که خرماهای آن را گرفته باشند.

پنگان

(پَ) [ معر. ] (اِ.) کاسه‌ای مسی که ته آن سوراخ داشت و دهقانان در گذشته از آن برای تعیین مدت زمان استفاده از آب چشمه یا قنات استفاده می‌کردند. به این طریق که این کاسه را روی ظرفی از ...

پنگوئن

(پَ ئَ) [ فر. ] (اِ.) پرنده‌ای از راسته پرندگان دریایی و بی پرواز است. بال‌هایش از پره‌های پولک مانند به رنگ سیاه و سفید پوشیده شده و بدون شاهپر است. در زیر پوست چربی فراوان ذخیره دارد و می‌تواند ...

پنی سیلین

(پِ) [ فر. ] (اِ.) نوعی آنتی بیوتیک که به صورت پودر، پماد، آمپول و قرص برای از بین بردن میکرب‌ها و باکتری‌ها مورد استفاده قرار گیرد.

پنیر

(پَ) [ په. ] (اِ.) خوراکی که از شیر بسته ترتیب دهند.

پنیرتن

(~. تَ) (اِمر.) ماده‌ای است سرخ - رنگ مایل به سیاهی که از جوشانیدن آب کشک حاصل کنند و آن به غایت ترش است، کشک سیاه، قره قورت، ترف سرخ، لیولنگ.

پنیرک

(پَ رَ) (اِمر.) گیاهی است بیابانی دارای برگ‌های پهن و گل‌های سرخ و بنفش، بلندیش تا ۶۰ سانت می‌رسد، همراه با گردش آفتاب می‌چرخد. آفتاب گردک، ختمی کوچک، نان فلاخ هم می‌گویند.

په

(پِ) (اِ.) پیه، چربی.

په

(پَ) (شب جم.) خوشا، آفرین.

پهره

(پَ رَ یا رِ) (اِ.) نگهبانی، پاس.

پهرو

(پَ رُ) (اِ.) پینه، وصله.

پهلو

(پَ)
۱- دو طرف سینه و شکم.
۲- کنار، نزدیک.
۳- ضلع.

پهلو

(پَ لَ) (ص. اِ.)
۱- قومِ پارت.
۲- دلیر، شجاع.
۳- شهر.

پهلو آکندن

(~. کَ دَ) (مص ل.) فربه شدن.


دیدگاهتان را بنویسید