دیوان حافظ – شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد

شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد

چشمهٔ چشمِ مرا ای گلِ خندان دریاب
که به امّیدِ تو خوش آبِ روانی دارد

گوی خوبی که بَرَد از تو؟ که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عِنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخنِ عشق نشانی دارد

خَمِ ابرویِ تو در صنعتِ تیراندازی
بُرده از دستِ هر آن کس که کمانی دارد

در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد

با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغِ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله، خزانی دارد

مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد







  شاهنامه فردوسی - آگاهى يافتن فريدون از كشته شدن ايرج‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه‌ام
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کژ

(کَ) (اِ.)
۱- نادرست، کج.
۲- ابریشم کم قیمت.

کژ باختن

(کَ. تَ) (مص ل.)
۱- بد معامله کردن، فساد کردن.
۲- عمل کسانی که بازی نرد یا امثال آن را با داشتن مهارت و استادی کافی بد بازی می‌کنند.

کژار

(کُ) (اِ.) چینه دان مرغ.

کژاغند

(کَ غَ) (اِ.) = کژآگند. کج آکند: جامه‌ای باشد که درون آن را به جای پنبه از ابریشم پر کرده و روزهای جنگ به تن می‌کردند.

کژباز

(~.) (ص مر.) بد معامله، متقلب.

کژبین

(~.) (ص فا.)
۱- لوچ، احول.
۲- بدخواه، نابکار.

کژدم

(~. دُ) (اِ.) عقرب.

کژدمه

(~. دُ مِ) (اِ.) زخم و ورمی که در بیخ ناخن بوجود می‌آید.

کژرف

(کَ رَ) (اِ.) گیاهی است بسیار بدبو.

کژمژ

(کَ مَ) (ص.) کج، ناراست، پیچیده.

کژه

(کَ ژَ یا ژِ) (اِ.) = کژک. کجک:
۱- قلاب عموماً (مخصوصاً قلاب قناره قصابان که بر آن گوشت آویزند).
۲- گوشت پاره‌ای که در ابتدای حلق محاذی بیخ زبان آویخته ؛ لهاه.

کژور

(کَ ژُ) (اِ.) ریشه گیاه زرنباد که بسیار تلخ است.

کژوژ

(کَ وَ) (ص فا.) بادی که کج وزد، باد مخالف.

کژک

(کَ ژَ) (اِمصغ.) نک کجک.

کژین

(کَ) (اِمر.) جامه‌ای که درون آن را با ابریشم می‌انباشتند و روز جنگ می‌پوشیدند.

کک

(کَ) (اِ.) = کیک: حشره‌ای است کوچک به اندازه شپش که هنگام راه رفتن می‌جهد. ؛~ به تنبان کسی افتادن کنایه از: به هول و ولا افتادن، دچار وسوسه و هیجان شدن. ؛ ~ کسی نگزیدن ...

کک

(~.) [ معر. ] (اِ.) نانی که از آرد خشکه پزند.

کک

(کُ) [ فر. ] (اِ.) زغالی که از سوختن ناقص یا تصفیه تقطیر زغال سنگ حاصل شود. تقریباً کربن خالص است و بدون به جا گذاشتن خاکستر کاملاً می‌سوزد و حرارت زیاد تولید می‌کند.

کک

(~.) (اِ.) = کرک: ماکیانی که از تخم کردن باز مانده و مست شده باشد.

کک مک

(کَ مَ) (اِمر.) لکه‌های ریز قهوه‌ای یا سیاه که روی صورت یا قسمت‌های دیگر بدن انسان بوجود می‌آید.


دیدگاهتان را بنویسید