دیوان حافظ – سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

سَمَن‌بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند
پری‌رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند

به فِتراکِ جفا دل‌ها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جان‌ها چو بگشایند، بفشانند

به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند

سرشکِ گوشه‌گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند

ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو می‌خندند، می‌بارند
ز رویم رازِ پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند

دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند، می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند



  دیوان حافظ - ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بیزیدن

(دَ) (مص م.) نک بیختن.

بیزیده

(دِ) (ص مف.) بیخته.

بیس بال

(بِ سْ) [ انگ. ] (اِمر.) از ورزش‌های گروهی با توپ که شبیه بازی چوگان است.

بیسار

(بِ) (اِ.) نک بیستار.

بیست

[ په. ] (اِ.)
۱- برابر با دو ده، نوزده به اضافه یک.
۲- کنایه از: بسیار عالی.

بیست و چهارساعته

(تُ چِ عَ تِ) [ فا - ع. ]
۱- در تمام مدت شبانه روز.
۲- مجازاً: همیشه، دائم.

بیستار

(اِ.) واژه ایست مانند: فلان، که اشاره به یک چیز یا شخص مجهول و نامعلوم است.

بیستم

(تُ) (ص.) دارای رتبه با شماره بیست.

بیستمین

(تُ) (ص نسب.) منسوب به بیستم، آن که یا آن چه در مرتبه بیست باشد.

بیستگانی

(اِمر.) حقوق و مقرری به سپاهیان.

بیسراک

(سُ) (اِ.)
۱- شتر جوان قوی.
۲- استر، قاطر.

بیسکویت

[ فر. ] (اِ.) نوعی شیرینی که خشک و کم وزن است.

بیش

[ په. ] (ق.) افزون، زیاد.

بیش تر

(تَ) (ص تف.) افزون تر، زیادتر.

بیشمار

(شُ) (ص مر.)
۱- بی حساب، بی اندازه.
۲- بسیار زیاد.

بیشه

(ش ِ) [ په. ] (اِ.)
۱- نیزار، نیستان.
۲- جنگل کوچک.

بیشینه

(بِ نِ یا نَ) (ص نسب. اِمر.) بیشترین مقدار ممکن.

بیص

(بِ) [ ع. ] (اِ.) تنگی، گرفتاری.

بیضاء

(بَ) [ ع. ] (ص.) سفید، روشن.

بیضه

(بَ یا بِ ض ِ یا ضَ) [ ع. بیضه ] (اِ.)
۱- تخم مرغ.
۲- خایه، خصیه.
۳- کلاهخود. ؛ ~در کلاه داشتن کنایه از: رسوا شدن، مفتضح شدن.


دیدگاهتان را بنویسید