دیوان حافظ – ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

ستاره‌ای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله‌آموزِ صد مُدَرِّس شد

به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد

به صدرِ مَصطَبه‌ام می‌نِشانَد اکنون دوست
گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد

خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر
به جرعه‌نوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد

طرب‌سرایِ محبت کنون شود مَعمور
که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد

لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا
که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد

کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود
که عِلم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری
قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد

ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد



  دیوان حافظ - آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

یدک

(یَ دَ) [ تر. ] (اِ.)
۱- اسب زین کرده بدون سوار که پیشاپیش موکب پادشاهان و امرا حرکت می‌دادند.
۲- ابزار یا اسباب که ذخیره نگه دارند تا آن را به جای تباه شده آن نهند.

یدک کش

(~. کَ یا کِ) [ تر - فا. ] (ص فا.)
۱- آن که افسار یدک را در دست دارد و همراه برد.
۲- کسی که علاوه بر وظیفه خود مسئولیت وظیفه دیگری را نیز به عهده دارد.

یدکی

(یَ دَ) [ تر - فا. ] (ص.) قطعات اضافی که برای جایگزین کردن قطعات خراب شده یک دستگاه نگه داری می‌شود.

یر به یر شدن

(ی. ب. ی. شُ دَ) (مص ل.) بی حساب شدن، نه بدهکار بودن و نه طلبکار بودن.

یرا

(یَ) (اِ.) چین و شکن.

یراعه

(یَ عَ یا ع ِ) [ ع. یراعه ] (اِ.)
۱- گول و بد دل.
۲- شترمرغ ماده.
۳- بیشه نشیب، نیستان - ناک.
۴- کرم شب تاب.

یراق

(یَ) [ تر. ] (اِ.)
۱- ساز و برگ اسب.
۲- سلاح.

یراق کوبی

(~.) [ تر - فا. ] (حامص.) کوبیدن و نصب کردن یراق در و پنجره از قبیل قفل و لولا و دستگیره و مانند آن.

یرغو

(یَ) [ تر. ] (اِ.)
۱- عوارضی که برای رسیدگی به جرایم گرفته می‌شد (ایلخانان).
۲- سیاست.
۳- بازرسی، مجلس محاکمه.

یرقان

(یَ رَ) [ ع. ] (اِ.) بیماری زردی، نوعی بیماری که در اثر اختلالات کبد به وجود می‌آید.

یرلیغ

(یَ) [ تر. جغ. ] (اِ.) حکم و فرمان پادشاه. ؛ ~ خانی: فرمان پادشاه (ایلخانان و دوره‌های بعدی).

یرمغان

(یَ مَ) (اِ.) ارمغان، تحفه.

یرنداق

(یَ رَ) [ تر. ] (اِ.)
۱- روده.
۲- تسمه و دوال نرم و سفید.

یزدادی

(یَ) (اِمر.)
۱- قلیه و قیمه را گویند که بعد از پخته شدن تخم مرغ بر بالای آن ریزند.
۲- کوفته که در آن تخم مرغ پخته باشد.

یزدان

(یَ) [ په. ] (اِ.) خدا، خداوند.

یزنه

(یَ نِ) (اِ.) آیزنه ؛ شوهر خواهر.

یزک

(یَ زَ) (اِ.) پیش قراول، جلودار.

یسار

(یَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- طرف چپ.
۲- چهره‌ای که د یدن آن نحوست و شومی می‌آورد.

یساق

(یَ) [ تر - مغ. ] (اِ.)
۱- سیاست.
۲- فسق (سنگلاخ).
۳- ترتیب و ساختگی.

یساول

(یَ وُ) [ تر. ] (اِ.) جلودار، پیش قراول.


دیدگاهتان را بنویسید