دیوان حافظ – سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

سال‌ها دفترِ ما در گرو صَهبا بود
رونقِ میکده از درس و دعایِ ما بود

نیکیِ پیرِ مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشمِ کَرَمَش زیبا بود

دفترِ دانش ما جمله بشویید به مِی
که فلک دیدم و در قصدِ دلِ دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علمِ نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دَوَرانی می‌کرد
و اندر آن دایره سرگشتهٔ پابرجا بود

مُطرب از دَردِ محبت عملی می‌پرداخت
که حکیمانِ جهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گُل بر لبِ جوی
بر سرم سایهٔ آن سروِ سَهی بالا بود

پیرِ گلرنگِ من اندر حقِ اَزْرَق‌پوشان
رخصتِ خُبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

قلبِ اندودهٔ حافظ بَرِ او خرج نشد
کاین مُعامِل به همه عیبِ نهان بینا بود




  شاهنامه فردوسی - پاسخ دادن زال موبدان را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم
که لاله می‌دمد از خون دیده فرهاد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

احدی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب. اِ.)
۱- منسوب به احد.
۲- مربوط به خدای یگانه.
۳- فرقه‌ای از سپاهیان پادشاه هند.

احدیت

(اَ حَ یَُ) [ ع. احدیه ] (مص جع.)
۱- یگانگی.
۲- مقام الوهیت، یکتایی خدا.

احرار

( اَ) [ ع. ] (ص.)۱ - جِ حر؛ آزادان، آزادگان.
۲- ایرانیان.

احراز

( اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- فراهم آوردن، جمع کردن.
۲- پناه دادن، جای دادن.
۳- به دست آوردن، رسیدن به چیزی.

احراق

(اِ) [ ع. ] (مص م.)سوزانیدن، آتش زدن.

احرام

( اَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- جِ حَرَمْ.
۲- جِ حریم.

احرام

( اِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) آهنگ حج کردن، در حرم درآمدن.
۲- (اِ.) مجازاً دو تکه لباس نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر بندند و دیگری را بر دوش اندازند.

احرام بستن

(~. بَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) آهنگ کردن، قصد و نیت کردن.

احرامی

( اِ) [ ع - فا. ] (اِ.) پارچه سفیدی که به عنوان بقچه لباس به کار می‌رود.

احری

(اَ را) [ ع. ] (ص تف.) سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر.

احزاب

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حزب.
۱- گروه‌ها، دسته‌ها.
۲- گروه‌های کافران، شامل برخی از قبایل عرب، مانند قریش، غطفان و بنی قریظه، که با هم متحد شده به جنگ پیامبر رفته بودند.
۳- هر گروه سیاسی که مرام و مسلکِ ...

احزان

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حُزن و حَزَن ؛ غم‌ها و اندوه‌ها.

احساس

( اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- دریافتن، درک کردن.
۲- درک چیزی با یکی از حواس.

احساساتی

(~.) [ ع - فا. ] (ص.) زودرنج، کسی که زود دستخوش احساساتش می‌شود.

احسان

( اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) نیکی کردن.
۲- بخشش کردن.
۳- (اِمص.) نیکوکاری، بخشش.

احسن

(اَ سَ) [ ع. ] (ص تف.) نیکوتر، بهتر. ؛به نحو ~ به بهترین شیوه و طرز. ؛~التقویم بهترین شکل، بهترین صورت.

احسن

(~.) (صت) آفرین، احسنت، مرحبا.

احسنت

(اَ سَ) [ ع. ] (شب جم.) آفرین (بر تو، شما).

احشاء

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حشا؛ اندرونه، اعضای درونی بدن مانند: دل و جگر و معده و روده. احصائیه (اِ یُِ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- آمار، شمار.
۲- دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است.

احشام

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حشم.


دیدگاهتان را بنویسید