دیوان حافظ – ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیرِ سال‌خورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارتِ شیرینِ دل‌فریب
گویی که پستهٔ تو سخن در شکر گرفت

بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسی‌دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مَه و خور حسن می‌فروخت
چون تو درآمدی پیِ کاری دگر گرفت

زین قصه هفت گنبدِ افلاک پرصداست
کوته‌نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز که آموختی؟ که بخت
تعویذ کرد شعرِ تو را و به زر گرفت






  شاهنامه فردوسی - راى زدن رستم با كى‏ قباد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

کلاه

(کُ) (اِ.) سرپوش و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و جز آن سازند و جهت پوشش بر سر گذارند و آن انواع گوناگون دارد: شاپو، نظامی، مردانه، زنانه، ایمنی، آهنی، حصیری و مانند آن. ؛ ~ دو تن تو هم رفتن کنایه از: اختلاف پیدا کردن، از هم ناراحت شدن. ؛ ~ کسی پس معرکه بودن کنایه از: عقب ماندن یا عقب گذاشتن از سود و کار و زندگی. ؛ ~ سر کسی گذاشتن کنایه از: او را فریب دادن. ؛ ~شرعی حیله‌ای که در ظاهر مطابق با موازین شرع باشد. ؛ بلند ~گشتن سرافراز گشتن.

دیدگاهتان را بنویسید