دیوان حافظ – ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیرِ سال‌خورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارتِ شیرینِ دل‌فریب
گویی که پستهٔ تو سخن در شکر گرفت

بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسی‌دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مَه و خور حسن می‌فروخت
چون تو درآمدی پیِ کاری دگر گرفت

زین قصه هفت گنبدِ افلاک پرصداست
کوته‌نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز که آموختی؟ که بخت
تعویذ کرد شعرِ تو را و به زر گرفت






  شاهنامه فردوسی - راى زدن زال با موبدان در كار رودابه
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابراز

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) بروز دادن، بیرون آوردن، آشکار کردن.

ابرام

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)۱ - استوار کردن، محکم کردن کار.
۲- پافشاری کردن، اصرار کردن.
۳- به ستوه درآوردن.
۴- شکوفه برآوردن.

ابرد

(اَ رَ) [ ع. ] (ص تف.) سردتر، باردتر.

ابرش

(اَ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- اسبی که در پوستش لکه‌هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد.
۲- زیوری از زیورهای اسب.

ابرص

(اَ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- کسی که به برص مبتلا باشد؛ پیسه.
۲- ماه، قرص ماه.

ابرقدرت

(اَ بَ. قُ رَ) (ص مر.) قدرتی که از دیگر قدرت‌ها قوی تر باشد. در اصطلاح سیاسی، کشور یا کشورهایی هستند که از نظر قدرت صنعتی و نظامی از کشورهای دیگر قوی ترند و بر صحنه سیاست بین المللی فرمانروایی ...

ابرناک

( اَ ) (ص مر.)دارای ابر، پوشیده از ابر.

ابرنجن

(اَ رَ جَ) (اِ.) النگو، دستبند.

ابرنجک

(اَ رَ جَ) (اِ.) برق، صاعقه.

ابره

(اُ رِ) (اِ.) هوبره، آهوبره.

ابره

(اَ رِ) (اِ.) لباس، بخش بیرونی لباس.

ابرو

( اَ ) (اِ.) مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی. ؛~ بالا انداختن بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن. ؛خم به ~ نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله ...

ابرو

فراخی (~. فَ) (حامص.) خوشرویی، گشاده رویی.

ابرو

گشاده (~. گُ دِ)(ص مر.) بشاش، خوشرو.

ابرو آمدن

(~. مَ دَ) (مص ل.) ابرو انداختن، عشوه آمدن.

ابرو تابیدن

(~. دَ) (مص ل) گِره بر ابرو افکندن.

ابرو قیطانی

(~. قِ) (ص مر.) ابروی باریک.

ابرو پاچه بزی

(اَ. چِ. بُ) (اِمر.) ابروی پر - پشت.

ابرو کمانی

(~. کَ) (ص مر.) ابرویی چون کمان و دارای خمیدگی بیش از حد معمول.

ابروکن

(~. کَ) (ص فا. اِمر.) موچینه، منقاش.


دیدگاهتان را بنویسید