دیوان حافظ – ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیرِ سال‌خورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارتِ شیرینِ دل‌فریب
گویی که پستهٔ تو سخن در شکر گرفت

بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسی‌دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مَه و خور حسن می‌فروخت
چون تو درآمدی پیِ کاری دگر گرفت

زین قصه هفت گنبدِ افلاک پرصداست
کوته‌نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز که آموختی؟ که بخت
تعویذ کرد شعرِ تو را و به زر گرفت






  دیوان حافظ - اگر آن ترک شیرازی به‌‌ دست‌ آرد دل ما را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم
با گریه ساختیم و به پای توسوختیم
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

استیقاظ

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) بیدار بودن. هوشیار شدن.
۲- (اِمص.) بیداری، هوشیاری.

استیقان

( اِ ) [ ع. ] (مص ل.) به یقین دانستن، بی گمان شدن.

استیل

( اِ ) [ فر. ] (اِ.)
۱- شکل، فرم، اندازه.
۲- نوعی مبل به سبک قدیم فرانسه.
۳- شیوه‌ای (معمولاً منحصر به فرد) در انجام مهارت‌های ورزشی.

استیل

(~.) [ انگ. ] (اِ.) فولاد ضدزنگ.

استیلا

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دست یافتن.
۲- (اِمص.) چیرگی، غلبه.

استیلن

(اِ تِ لِ) [ فر. ] (اِ.) گازی است هیدروکربن دار و بد بو، قابل احتراق و با شعله سفید درخشان (وزن اتمی آن ۲۶).

استیم

( اِ ) (اِ.) چرک و عفونت زخم.

استیمان

(اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- امان خواستن.
۲- در امان کسی درآمدن.

استیناس

( اِ ) [ ع. ] (مص ل.) انس گرفتن، خو گرفتن.

استیناف

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- از سر گرفتن.
۲- مراجعه به دادگاه برای رسیدگی دوباره به پرونده.

استیهیدن

(اِ دَ) (مص ل.) سِتهیدَن، ستیزه کردن، لجاج کردن.

استیکال

( اِ ) [ ع. ] (مص ل.) به کسی اعتماد و تکیه کردن.

اسجاع

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ سَجِع.
۱- آواز خوش پرندگان.
۲- سخن موزون.

اسحار

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ سَحَر؛ پاس آخر شب، بامداد.

اسحار

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ سِحر؛ افسون‌ها، سحرها.

اسخان

(اِ) [ ع. ] (مص م.) گرم کردن.

اسخیاء

( اَ ) [ ع. ] (ص. اِ.) جِ سخی ؛ جوانمردان، سخاوتمندان.

اسد

(اَ سَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- شیر درنده.
۲- نام یکی از صورت‌های فلکی که تقریباً در سمت الرأس قرار دارد و به صورت شیری تصویر شده‌است، ستاره پر نور این صورت فلکی، قلب الاسد نام دارد که حدود ۷۱ سال ...

اسداس

(اَ) [ ع. ] جِ سَدَس. ؛~ در اخماس زدن الف - شش در پنج زدن. ب - قمار کردن. ج - حیله کردن.

اسدال

(اِ) [ ع. ] (مص م.) فروهشتن، فروگذاشتن، آویختن (پرده).


دیدگاهتان را بنویسید