دیوان حافظ – ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت
دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفت

وقتِ عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صُراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بی‌خودی
در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفت

بر بوی آن که جرعهٔ جامت به ما رسد
در مَصطَبِه دعایِ تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیمِ می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه
رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفت

نقدِ دلی که بود مرا صرف باده شد
قلبِ سیاه بود از آن در حرام رفت

در تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود؟
می ده که عمر در سرِ سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت
گمگشته‌ای که بادهٔ نابش به کام رفت





  شاهنامه فردوسی - ديدن فريدون دختران جمشيد را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ارحم

(اَ حَ) [ ع. ] (ص تف.) رحیم تر، بخشنده تر، مهربان تر. ؛ ~الراحمین بخشاینده ترین بخشایندگان، بسیار رحم کننده.

ارخاء

[ ع. ] (مص م.) نرم گردانیدن، فروهشتن.

ارخالق

(اَ لِ یا لُ) [ تر. ] (اِ.) نیم تنه‌ای که مردان و زنان می‌پوشیدند و لای رویه و آستر آن پنبه قرار می‌دادند.

ارخش

(اُ یا اَ رَ) (اِ.) خورشید، آفتاب.

ارخشیدن

(اَ رَ دَ) (مص ل.) ترسیدن، بیم داشتن.

ارخلق

(اَ خَ لُ) [ تر. ] (اِ.) نک ارخالق.

ارد

(اُ رْ) [ انگ. ] (اِ.) فرمان، دستور ؛ ~ کسی را خواندن به حرف کسی اهمیت دادن، فرمان کسی را انجام دادن.

ارد دادن

(اُ. دَ) [ انگ - فا. ] (مص ل.) دستور دادن، امر کردن.

ارداء

(اِ) [ ع - فا. ] (مص م.) هلاک کردن، نابود کردن.

ارداف

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) از پی درآمدن، پیروی کردن، در پی کسی رفتن.
۲- (مص م.) از پی درآوردن، سپس نشاندن، به ترک نشاندن. ؛ ~نجوم: از پس یکدیگر برآمدن ستارگان.

ارداف

(اَ) [ ع. ] (اِ.) وزیران و نزدیکان پادشاه، بزرگان دربار.

اردام

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) همیشه بودن، ساکن و پابرجا بودن.
۲- (مص م.) رام ساختن، خاک ریزی کردن.

اردب

(اَ دَ) [ معر. ] پیمانه‌ای است برابر بیست و چهار «صاع» و آن شصت و چهار من باشد.

اردل

(اَ دِ) (اِ.) نک آردل.

اردنگی

(اُ دَ) (اِ.) (عا.) لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند، تیپا، ضربه با پا.

ارده

(اَ دِ) (اِ.) کنجد کوبیده که با شیره یا عسل می‌خورند.

اردو

( اُ ) [ تر - مغ ] (اِ.)
۱- گروهی سپاهیان با تمام لوازم که به سویی فرستاده شوند.
۲- لشکرگاه، محل لشکر.۳ - محلّی که ورزشکاران یا دانش آموزان برای تمرین یا تفریح مدتی معین به آنجا می‌روند.

اردو

(~.) (اِ.) زبان مردم پاکستان و بخشی از هندوستان، که مرکب از فارسی، عربی و هندی است.

اردور

(اُ دُ) [ فر. ] (اِ.) خوراکی معمولاً اشتهاآور که قبل از غذای اصلی خورده شود، پیش غذا. (فره).

اردوگاه

(~.) [ تر - فا. ] (اِمر.) محل اردو.


دیدگاهتان را بنویسید