دیوان حافظ – ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است

به یادِ لعلِ تو و چشمِ مستِ میگونت
ز جامِ غم، می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرقِ سرِ کو آفتابِ طلعتِ تو
اگر طلوع کند، طالعم همایون است

حکایتِ لبِ شیرین، کلام فرهاد است
شِکَنجِ طُرِّهٔ لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دورِ باده به جان، راحتی رسان ساقی
که رنجِ خاطرم از جورِ دورِ گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز
کنارِ دامنِ من همچو رودِ جیحون است

چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم؟
به اختیار، که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلبِ یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکارِ گنجِ قارون است




  دیوان حافظ - سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

دفتر معین

[ ع. ] (~ مُ) (اِمر.) از دفترهای تجارتی که در آن حساب‌ها به طور تفکیک در صفحه‌های جداگانه ثبت و نگه داری می‌شود.

دفتر کل

(~ کُ) (اِمر.) دفتری که هر مؤسسه بازرگانی باید آن را نگه داری و هر هفته لااقل یک بار داد و ستدش را با تفکیک موضوع در آن ثبت کند.

دفترخانه

(~. نِ) [ معر. ] (اِمر.)اداره‌ای وابسته به اداره ثبت که در آن اسناد انواع معاملات یا ازدواج وطلاق را ثبت کنند، دفتر اسناد رسمی، محضر.

دفتردار

(~.) [ ع - فا. ] (اِ.)
۱- کسی که مسئول نوشتن و تنظیم و نگه داری دفترهای یک مؤسسه‌است.
۲- مدیر یا صاحب دفترخانه.

دفترچه

(~. چِ) (اِمصغ.) دفتر کوچک. ؛ ~ پس انداز دفترچه‌ای که بانک یا مؤسسه مالی به هر دارنده حساب پس انداز می‌دهد و در آن مبلغ موجودی و دریافتی یا پرداختی را ثبت می‌کند.

دفتریار

(~.) (اِمر) یکی از کارمندان دفتر - خانه (دفتر اسناد رسمی) که سمت معاونت دفترخانه را دارد.

دفته

(دَ تِ) (اِ.) آلتی فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان پارچه هنگام بافتن پارچه آن را در دست گیرند و روی پود را می‌کوبند تا آن چه بافته شده جابه جا و محکم شود.

دفزک

(دَ زَ) (ص.)
۱- گنده، ستبر.
۲- فربه.

دفع

(دَ) [ ع. ] (مص م.)۱ - پس زدن.۲ - دور کردن.

دفعتاً

(دَ عَ تَ نْ) [ ع. دفعه ] (ق.) ناگهان، یکباره.

دفعه

(دَ عِ) [ ع. دفعه ] (ق.) بار، نوبت، مرحله.

دفق

(دَ) [ ع. ] (مص م.) ریختن، ریزانیدن.

دفن

(دَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- به خاک سپردن مرده.
۲- پنهان کردن.

دفنوک

(دَ) (اِ.) غاشیه، زین پوش.

دفیله

(دِ) [ فر. ] (اِ.) رژه.

دفین

(دَ) [ ع. ] (ص مف.) پنهان شده در زیر خاک، مدفون.

دفینه

(دَ نِ) [ ع. دفینه ] (اِ.) گنج یا پولی که در زمین دفن کرده باشند. ج. دفاین.

دق

(دِ ق یا قّ) [ ع. ] (ص.)
۱- باریک.
۲- اندک، کم.

دق

(دَ) (اِ.) = دک: خواستن، سؤال کردن، گدایی کردن.

دق

(دَ قّ) [ ع. ] (مص م.) کوبیدن، کوفتن.


دیدگاهتان را بنویسید