دیوان حافظ – ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است

به یادِ لعلِ تو و چشمِ مستِ میگونت
ز جامِ غم، می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرقِ سرِ کو آفتابِ طلعتِ تو
اگر طلوع کند، طالعم همایون است

حکایتِ لبِ شیرین، کلام فرهاد است
شِکَنجِ طُرِّهٔ لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دورِ باده به جان، راحتی رسان ساقی
که رنجِ خاطرم از جورِ دورِ گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز
کنارِ دامنِ من همچو رودِ جیحون است

چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم؟
به اختیار، که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلبِ یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکارِ گنجِ قارون است




  دیوان حافظ - مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

جامع الشرایط

(مِ عُ شَّ یِ) [ ع. ] (ص مر.) دارای شرایط کافی برای انجام کاری یا پذیرش مسئولیتی یا داشتن مقامی.

جامعه

(مِ عِ) [ ع. جامعه ] (اِ.) گروه مردم یک شهر، کشور، جهان یا صنفی از مردم مانند جامعه بشریت، سیاه پوستان، هنری، و... ؛~ مدنی جامعه‌ای که بر مبنای خواست آزادانه و آگاهانه اکثریت مردم در شکل ...

جامعه شناسی

(~. شِ) (حامص. اِمر.) دانشی که بررسی و تحقیق درباره مظاهر مختلف حیات اجتماعی انسان را از طریق علمی مورد مطالعه قرار می‌دهد.

جامل

(مِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- گله شتر یا شتربانان.
۲- قبیله بزرگ.

جامه

(مِ) [ په. ] (اِ.)
۱- لباس، تن پوش.
۲- جام، صراحی.
۳- پارچه، پارچه نادوخته. ؛~ عباسیان کنایه از: لباس سیاه. ؛~ فرو نیل کردن کنایه از: سیاه کردن لباس به نشانه عزادار شدن. ؛~ قبا ...

جامه دار

(~.) (ص فا.) کارگری که در حمام جامه‌های مردم را نگه می‌دارد.

جامه دان

(~.) (اِمر.)
۱- صندوقی که در آن جامه‌ها را گذارند.
۲- اتاقی که در آن جامه‌ها را حفظ کنند.

جامه دران

(~. دَ)
۱- (ص فا.) در حال جامه دریدن از روی بی قراری و غم و یا وجد.
۲- (اِ.) گوشه‌ای در دستگاه شور و همایون و افشاری.
۳- از الحان قدیم ایرانی.

جامه دریدن

(~. دَ دَ) (مص م.) بی تاب شدن، ناشکیبایی کردن.

جامه نادوخته

(~ء ت) (اِمر.) کفن.

جامه کن

(~. کَ) (اِمر.) سربینه، رخت کن حمام.

جامه کوب

(~.) (ص فا.) رخت شوی، گازر.

جامکاری

۱ - (اِمص.)آیینه کاری.
۲- (مص م.) آیینه کاری کردن.

جامگی

(مِ) (اِ.) مستمری، مواجب.

جامگی خوار

(~. خا)(اِ. ص.)خدمتکار، نوکر، خدمتکاری که حقوق می‌گیرد.

جان

[ په. ] (اِ.)
۱- روح انسانی.
۲- نفس. ؛ ~دادن و قبض را گرفتن کنایه از: مردن، جان به عزراییل تسلیم کردن. ؛ ~به طاق افکندن کنایه از: حالت احتضار و مرگ داشتن.

جان آفرین

(فَ)(ص فا.)خالق روح، آفریدگار.

جان آهنج

(هَ) (اِمر.) آنچه جان آدمی را بگیرد.

جان افشاندن

(اَ دَ)(مص ل.) مردن، جان دادن.

جان اوبار

(اَ یا اُ) (ص فا.) بلع کننده جان، جان گیر.


دیدگاهتان را بنویسید