دیوان حافظ – ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است

به یادِ لعلِ تو و چشمِ مستِ میگونت
ز جامِ غم، می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرقِ سرِ کو آفتابِ طلعتِ تو
اگر طلوع کند، طالعم همایون است

حکایتِ لبِ شیرین، کلام فرهاد است
شِکَنجِ طُرِّهٔ لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دورِ باده به جان، راحتی رسان ساقی
که رنجِ خاطرم از جورِ دورِ گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز
کنارِ دامنِ من همچو رودِ جیحون است

چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم؟
به اختیار، که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلبِ یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکارِ گنجِ قارون است




  شاهنامه فردوسی - آفرینش ماه
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

تیار

(تَ یّ) [ ع. ] (اِ. ص.)
۱- موج دریا.
۲- لاف زدن.
۳- متکبر و مغرور.

تیار

(تِ یّ) (اِ. ص.)
۱- مهیا، ساخته.
۲- مالش دادن، لوله ساختن تریاک.

تیاسر

(تَ سُ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) به طرف چپ مایل شدن. مق تیامن.
۲- (اِ.) سمت چپ.

تیامن

(تَ مُ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) به طرف راست مایل شدن.
۲- (اِ.) سمت راست.

تیان

(تِ) (اِ.) دیگ دهان گشاد، پاتیل.

تیانچه

(تِ چِ) (اِمصغ.) پاتیل کوچک.

تیب

(ص.) سرگشته، مدهوش.

تیبا

(اِ.) غمزه، عشوه.

تیتال

(اِ.)
۱- فریب، مکر.
۲- چاپلوسی.

تیتر

[ فر. ] (اِ.)۱ - عنوان.
۲- عیارسنجی (شیمی).

تیتراژ

[ فر. ] (اِ.) عنوان بندی.

تیج

(تِ) (اِ.)
۱- جوانه، جوانه درخت.
۲- ابریشم خام.

تیجان

[ ع. ] (اِ.) جِ تاج ؛ افسرها.

تیخ

(اِ.) = تیغ: هرچیز که سر آن تیز باشد.

تیر

[ په. ] (اِ.)
۱- چوب راست و باریک با نوکی آهنین و تیز که با کمان آن را پرتاب کنند.
۲- گلوله‌ای که از تفنگ، توپ و مانند آن‌ها شلیک می‌شود. ؛ ~ کسی به سنگ خوردن کنایه از: ناکام ...

تیر

[ په. ] (اِ.)
۱- ماه چهارم از هر ماه شمسی.
۲- پاییز، خزان.
۳- نام روز سیزدهم از هر ماه خورشیدی.

تیر

(اِ.) سیاره عُطارد.

تیر

(اِ.) راست.

تیر

(اِ.) بخش، بهره، نصیب.

تیر کردن

(کَ دَ) (مص م.)
۱- نشان کردن، هدف قرار دادن.
۲- کسی را تحریک کردن، به کاری واداشتن.


دیدگاهتان را بنویسید