دیوان حافظ – رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

رو بر رَهَش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

سیلِ سرشک ما ز دلش کین به در نَبُرد
در سنگِ خاره قطرهٔ باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوانِ دلاور نگاه‌دار
کز تیرِ آهِ گوشه‌نشینان حذر نکرد

ماهی و مرغْ دوش ز افغانِ من نَخُفت
وان شوخْ‌دیده بین که سر از خواب برنکرد

می‌خواستم که میرَمَش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

جانا کدام سنگدلِ بی‌کفایت است
کاو پیشِ زخمِ تیغِ تو جان را سپر نکرد؟

کِلکِ زبان‌بریدهٔ حافظ در انجمن
با کس نگفت رازِ تو تا تَرکِ سر نکرد




  دیوان حافظ - قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بازگو کردن

(دَ)(مص م.) روایت دوباره مطلب.

بازی

(اِ.)
۱- فعالیت جسمی یا ذهنی برای سرگرمی یا تفریح.
۲- فعالیت ورزشی.
۳- قمار.
۴- اجرای نقش در یک نمایش یا یک فیلم. مجازاً کار بیهوده، فریب و نیرنگ.

بازی دادن

(دَ) (مص م.)
۱- کسی را سرگرم ساختن.
۲- فریب دادن کسی.

بازی درآوردن

(دَ. وَ دَ) (مص ل.)
۱- نمایش دادن.
۲- ادا درآوردن.
۳- بهانه تراشیدن و از انجام کار طفره رفتن.
۴- آزار دادن، اذیت کردن.

بازی کردن

(کَ دَ) (مص ل.)
۱- سرگرم شدن به بازی.
۲- مشغول شدن به چیزی برای گذراندن وقت.
۳- قمار کردن.

بازیافت

(مص مر. اِمر.)
۱- آن چه که بی زحمت و رنج به دست آید.
۲- به دست آوردن مواد قابل استفاده از موادی که قبلاً مصرف شده‌اند.
۳- پیدا کردن و به دست آوردن آن چه گم شده‌است.

بازیچه

(چِ) (اِمصغ.)
۱- آنچه با آن بازی می‌کنند.
۲- اسباب بازی.
۳- مسخره، ملعبه.

بازیکن

(کُ) (ص. اِ.)
۱- کسی که در بازی شرکت می‌کند.
۲- بازیگر.

بازیگر

(گَ) (ص فا.)
۱- هنرپیشه.
۲- بازیکن.
۳- مجازاً نیرنگ باز، فریب کار.

بازیگوش

(ص مر.) بچه‌ای که بیشتر به فکر بازی باشد.

باس

[ فر. ] (اِ.)
۱- بم ترین صدای مرد در موسیقی.
۲- بم ترین و بزرگترین ساز زهی در ارکستر.

باستار

(سْ) (عا.) =بیستار: (مبهمات) فلان، بهمان.

باستان

(ص. اِ.) قدیم، گذشته.

باستان شناسی

(ش ِ) (اِمر.) دانشی که به شناسایی آثار و بناهای باستانی می‌پردازد.

باستان نامه

(مِ) (اِمر.) کتابی که از گذشته حکایت کند، نامه باستان.

باستانی

(ص نسب.) قدیمی، کهنه.

باستانی کار

(ص. اِ.) آن که ورزش زورخانه‌ای انجام می‌دهد.

باستیون

(سْ یُ) [ فر. ] (اِ.)
۱- بنای مرتفعی که در قلعه سازند.
۲- قلعه‌ای که در آن اسلحه و ابزار جنگی ذخیره کنند.

باسره

(سَ رَ) [ په. ] (اِ.) زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند، کشتزار.

باسری

(سَ) (ص.) سپری، تمام.


دیدگاهتان را بنویسید