دیوان حافظ – دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چه دلِ چون کبوترم
افکند و کُشت و عزتِ صیدِ حرم نداشت

بر من جفا ز بختِ من آمد وگرنه یار
حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کَرَم نداشت

با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت، هیچ کَسَش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکارِ ما مَکُن که چنین جام، جم نداشت

هر راهرو که ره به حریمِ درش نبرد
مسکین بُرید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ بِبَر تو گویِ فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت



  شاهنامه فردوسی -  نامه كاوس به رستم و خواندن او از زابلستان‏‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آب حیوان

(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.

دیدگاهتان را بنویسید