دیوان حافظ – دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد

آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد

اشکِ من رنگِ شفق یافت ز بی‌مِهری یار
طالعِ بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر
وَه که با خرمنِ مجنونِ دل‌افگار چه کرد

ساقیا جامِ مِی‌ام دِه که نگارندهٔ غیب
نیست معلوم که در پردهٔ اسرار چه کرد

آن که پُرنقش زد این دایرهٔ مینایی
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد

فکرِ عشق آتشِ غم در دلِ حافظ زد و سوخت
یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد





  دیوان حافظ - دارم امید عاطفتی از جناب دوست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب باز

(اِفا. اِمر.)
۱- شناگر.
۲- غواص.

آب بازی

(حامص.)۱ - شناگری.
۲- غواصی.

آب برداشتن

(بَ تَ) (مص ل.) فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری.

آب بسته

(بِ بَ تِ) (اِمر.)
۱- شیشه، آبگینه، بلور.
۲- ژاله، شبنم.
۳- تگرگ، یخ.

آب بقا

(بِ بَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) آب حیات.

آب بند

(بَ) (ص. اِمر.)
۱- سَّد.
۲- کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست می‌کند.
۳- کسی که تَرَک ظروف شکسته را می‌گرفت.

آب بندی

(بَ)(حامص. اِ.)۱ - بستن مسیر آب.
۲- عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت.
۳- تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری.
۴- ریختن آب در سماور، آب پاش و غیره.

آب بها

(بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب.

آب تاخت

(اِمر.)
۱- فشار آب، نیروی آب.
۲- پیشاب، ادرار.

آب تاختن

(تَ) (مص ل.) ادرار کردن، شاشیدن.

آب تلخ

(بِ تَ) (اِمر.) (کن.)
۱- شراب.
۲- (کن.) عرق.

آب تنی

(تَ) (حامص.) شنا، غوطه خوردن در آب.

آب جر

(جَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) جزر.

آب جو

(~ِ جُ) (اِمر.) نوشابه الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع.

آب جگر

(بِ جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است).

آب حسرت

(بِ حَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) اشک، سرشک.

آب حوضی

(حُ) (ص نسب.) کسی که آب حوض‌ها را کشیده و آن‌ها را تمیز می‌کرد.

آب حیات

(بِ حَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب زندگانی ؛ گویند چشمه‌ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می‌کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان ...

آب حیوان

(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.

آب خشک

(بِ خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور.


دیدگاهتان را بنویسید