دیوان حافظ – دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعد از این تدبیرِ ما؟

ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون؟
روی سویِ خانهٔ خَمّار دارد پیرِ ما

در خراباتِ طریقت ما به هم منزل شویم
کاین‌چنین رفته‌ است در عهدِ ازل تقدیرِ ما

عقل اگر داند که دل در بندِ زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیرِ ما

رویِ خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیرِ ما

با دلِ سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آهِ آتشناک و سوزِ سینهٔ شبگیرِ ما؟

تیرِ آهِ ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جانِ خود پرهیز کن از تیرِ ما






در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کفران

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) ناسپاسی، ناشکری.

کفره

(کَ فَ رِ) [ ع. کفره ] جِ کافر.

کفری

(کُ) (ص نسب.) کنایه از: خشمگین، آشفته.

کفش

(کَ) [ په. ] (اِ.) پاپوش، نوعی پوشش که پا را محافظت می‌کند و معمولاً از جنس چرم است. ؛ پا در ~ کسی کردن موجب اذیت و آزار کسی شدن. ؛ پا در یک ~کردن ...

کفش دوز

(~.) (ص فا.)
۱- کسی که کفش می‌دوزد.
۲- نام حشره کوچک سرخ رنگی است که دارای چهار بال می‌باشد و غالباً روی درختان یافت می‌شود و از شته‌ها تغذیه می‌کند.

کفش دوزک

(~. زَ) (اِ.) نک کفش دوز.

کفشک

(کَ شَ) (اِ مصغ.)
۱- کفش کوچک.
۲- سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند، ظلف ؛ مق. سم، حافر.

کفشیر

(کَ) (اِ.)
۱- لحام، لحیم.
۲- آن چه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیر، قلعی و بوره.
۳- مجازاً: ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند.

کفل

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) سرین آدم یا حیوان. ج. اکفال.

کفن

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) پارچه سفیدی که بر تن مرده کنند.

کفن

(کَ) [ ع. ] (مص م.) پوشاندن جسد مرده با کفن.

کفن و دفن

(کَ نُ دَ) [ ازع. ] (اِ.) مرده را کَفن کردن و به خاک سپردن.

کفنده

(کَ فَ دَ یا دِ) (اِفا.)
۱- از هم باز شونده.
۲- از هم باز کننده، شکافنده.

کفه

(کَ فَّ یا فُِ) [ ع. کفه ] (اِ.) صفحه ترازو که جنس یا وزنه را روی آن می‌گذارند.

کفه

(کَ فَ یا فِ) (اِ.) دف، دایره.

کفه

(~.) (اِ.) خوشه‌های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن، آن‌ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن‌ها را بار دیگر بکوبند.

کفو

(کُ) [ ع. کفوء ] (اِ.) نظیر، مانند. ج. اکفا.

کفور

(کَ) [ ع. ] (ص.) حق ناشناس، ناگرونده.

کفور

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) ناسپاسی، حق شناسی.

کفپوش

(کَ) (اِ.) پوشش زینتی یا بهداشتی، معمولاً پیش ساخته برای کف یک محوطه، بویژه کف بنای سر پوشیده.


دیدگاهتان را بنویسید