دیوان حافظ – دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد

دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد







  شاهنامه فردوسی - رفتن ايرج بسوى پدر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آفتاب

[ په. ] (اِ.)
۱- خورشید، شمس، مهر.
۲- نور خورشید، شعاع شمس. ؛ ~از سر دیوار گذشتن
۱- نزدیک شدن غروب.
۲- (کن.) پایان عمر. ؛ ~به گل اندودن (کن.) سعی بیهوده برای پنهان کردن امری آشکار. ؛ ~ ِ لبِ بام ~کن.) هنگام پیری و مرگ.

دیدگاهتان را بنویسید