دیوان حافظ – دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد

دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد







  شاهنامه فردوسی - گرفتن سهراب دژ سپيد را‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

استخوان

(اُ تُ خا) [ په. ] (اِ.)
۱- ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته‌است و محل اتکای عضلات و مخاط‌ها ودیگر قسمت‌های نرم بدن است. استخوان‌های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می‌شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرار گرفته که مغز استخوان نامیده می‌شود، استخوان‌ها به وسیله مفاصل با یکدیگر مرتبط هستند.
۲- هسته: استخوان خرما.
۳- نژاد، نسل.
۴- اصیل.
۵- پایه بنا، بنیاد ساختمان. ؛~ سبک کردن کنایه از: زیارت رفتن، بخشیده شدن گناهان. ؛~ لای زخم گذاشتن الف - کار را ناقص انجام دادن. ب - کسی را در نگرانی و اضطراب نگه داشتن. ؛~ نرم کردن با زحمت بسیار صاحب تجربه شدن. ؛~ در گلو گرفتن رنج و محنت کشیدن. ؛~ پیش اسب، کاه پیش سگ وضع و ترتیبی سخت نادرست و نابسامان.

دیدگاهتان را بنویسید