دیوان حافظ – دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد

دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد







  شاهنامه فردوسی - گفتار اندر زادن زال
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب زرفت

(زُ رُ) (اِ مر.) میوه‌ای که درون آن گندیده شده باشد.

آب زندگانی

(بِ زِ دِ) (اِمر.) نک آب حیات.

آب زندگی

(~ِ زِ دِ) (اِمر.) نک آب حیات.

آب زیر کاه

(ص مر.)
۱- آبی که در زیر خار و خاشاک پنهان ماند.
۲- (کن.) آدم زرنگ و موذی.
۳- مکار، حیله گر.

آب زیپو

(پُ) (اِمر.) (عا.) غذای آبکی، رقیق و کمرنگ، کم مایه و بی مزه.

آب سبز

(بِ سَ) (اِمر.) نوعی بیماری چشم که باعث درد کره چشم و محدود شدن میدان دید می‌شود.

آب سرخ

(بِ سُ) (اِمر.) شراب.

آب سردکن

(سَ. کُ) (اِ.) دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن آب آشامیدنی. مق آب گرم کن.

آب سپید

(~ِ س ِ)(اِمر.) نک آب مروارید.

آب سکندر

(بِ س ِ کَ دَ)(اِمر.) نک آب حیات.

آب سیاه

(بِ) (اِمر.)
۱- نوعی بیماری چشمی که باعث تیرگی و نابینایی چشم می‌شود.
۲- حادثه.
۳- مداد، مرکب.
۴- آبی که تیره و رنگ آن تیره باشد.

آب شدن

(شُ دَ) (مص ل.)
۱- گداختن، ذوب شدن.
۲- شرمنده شدن.
۳- ناپدید شدن.
۴- لاغر و نحیف شدن.۵ - خجالت کشیدن. ؛از خجالت ~الف - بسیار شرمگین شدن. ب - رفتن آبرو.

آب شناس

(ش ِ) (اِفا.)
۱- شخصی که داند کدام جای از زمین آب دارد و کدام جا آب ندارد.
۲- آن که غرقاب و تنگ آب را از یکدیگر باز داند و راهنمای کشتی شود تا بر خاک ننشیند.
۳- قاعده دان.
۴- صاحب مهارت ...

آب شنگرفی

(بِ شَ گَ)(اِمر.) کنایه از: شراب سرخ، اشک خونین.

آب طراز

(طَ) (اِمر.) = آب تراز: طراز بنّایان که در درون خود آب دارد، تراز آبی.

آب طرب

(بِ طَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) شراب انگوری، آب عشرت.

آب طلا

(طَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب زر.
۲- آب اکلیل.

آب فسرده

(بِ فَ یا فِ سُ دِ) (اِمر.)
۱- یخ، برف.
۲- شیشه.
۳- بلور.
۴- خنجر.

آب قند

(بِ قَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- شربت قند.
۲- قسمی خربزه کاشان که بسیار شیرین و لطیف است.

آب لمبو

(لَ) (ص مر.) (عا.) = آب لنبو:
۱- میوه‌ای که در اثر فشردن آبش را از دانه جدا کرده باشند، مانند انار.
۲- هرچیز له شده.


دیدگاهتان را بنویسید