دیوان حافظ – دل سراپرده محبت اوست

دل سراپرده محبت اوست

دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه‌دارِ طلعت اوست

من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست

تو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوست

گر من آلوده‌دامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده‌دارِ حریمِ حُرمتِ اوست

بی خیالش مباد منظرِ چشم
زآن که این گوشه جایِ خلوتِ اوست

هر گلِ نو که شد چمن‌آرای
زَ اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوست

دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوست

مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست

من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست

فقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست





  دیوان حافظ - رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آتش نشاندن

(~. نِ دَ) (مص م.)
۱- خاموش کردن آتش.
۲- کنایه ا ز: فرو نشاندن خشم و غضب.
۳- خاموش کردن فتنه و آشوب.

آتش نشانی

(~. نِ) (اِ.) اداره و سازمانی که کارش فرونشاندن حریق است.

آتش پاره

(~. رِ) (اِمر.)
۱- پاره آتش، اخگر.
۲- کنایه از: کودک شریر.

آتش پرست

(~. پَ رَ) (اِمر.) پرستنده آتش. کسی که آتش را پرستش کند. زرتشتیان را به دلیل آن که آتش را گرامی و محترم می‌دارند آتش پرست می‌گویند: آذرپرست و آذرکیش هم گفته شده.

آتش گردان

(~. گَ) (اِمر.) ظرف کوچک سیمی که در آن چند تکه زغال افروخته قرار می‌دهند و در هوا می‌چرخانند تا مشتعل گردد؛ آتش چرخان، آتش سرخ کن.

آتش گیره

(~. رِ) (اِمر.) آن چه با آن آتش افروزند (پنبه، خار، هیزم)، آتش افروزنه.

آتش یافتن

(تَ. تَ)(مص ل.)
۱- گرم شدن.
۲- به شوق آمدن، شور و حال یافتن.

آتشبار

(~.) (اِفا.)
۱- ریزنده آتش (شخص یا شی ء).
۲- چخماق.
۳- تفنگ، توپ.
۴- یک واحد از توپخانه شامل چهار گروهان.

آتشبان

(~.) (ص مر.)
۱- نگهبان آتشکده.
۲- مالک دوزخ.

آتشخوار

(~. خا) (اِمر.)
۱- خورنده آتش.
۲- شترمرغ.
۳- کنایه از: آدم.

آتشدان

(~.)(اِمر.)
۱- منقل، اجاق.
۲- تنور.
۳- ظرفی مخصوص در آتشکده که در آن آتش مقدس افروزند.

آتشفشان

(~. فِ) (ص فا. اِمر.)
۱- آن چه آتش فشاند.
۲- کوهی که از دهانه آن مواد سیال سوزان و خاکستر و آتش بیرون آید.

آتشه

(تَ یا تِ ش ِ) (اِمر.) برق، آذرخش.

آتشپا

(~.)(ص مر.) تیزرو، بی قرار و آرام.

آتشک

(تَ شَ)(اِمر.)۱ - آبله فرنگی، سفلیس، کوفت.
۲- کرم شب تاب.

آتشکده

(تَ کَ دِ) (اِمر.) جایی که زردشتیان آتش مقدس را در آن نگه داری کنند، نیایشگاه زرتشتیان، آذرکده، آتشگاه.

آتشگاه

(~.) (اِمر.)
۱- آتشکده.
۲- آتشدان.

آتشی شدن

(تَ. شُ دَ) (عا.) عصبانی شدن.

آتشیزه

(تَ زِ) (اِمر.) کرم شب تاب.

آتشین

(تَ) (ص نسب.) آتشی، از آتش.


دیدگاهتان را بنویسید