دیوان حافظ – دل از من برد و روی از من نهان کرد

دل از من برد و روی از من نهان کرد

دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهاییَم در قصدِ جان بود
خیالش لطف‌هایِ بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم؟
که با ما نرگسِ او سر گران کرد

که را گویم که با این دردِ جان‌سوز؟
طبیبم قصدِ جانِ ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت، وقت است
که دردِ اشتیاقم قصدِ جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت؟
که یارِ ما چُنین گفت و چُنان کرد

عدو با جانِ حافظ آن نکردی
که تیرِ چشمِ آن ابروکمان کرد





  شاهنامه فردوسی - اندر زادن فريدون
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از عشق فقط وصل و رسیدن خوش نیست
عشق است و همین لذت دیدار و دگر هیچ
«لاادری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آزادی

[ په. ] (حامص.)
۱- آزادگی.
۲- آزاده بودن.
۳- رهایی، خلاص.
۴- شادی خرمی.
۵- استراحت، آرامش.
۶- جدایی، دوری.
۷- شکر، سپاس.

دیدگاهتان را بنویسید