دیوان حافظ – دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ‌شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد

عِتابِ یارِ پری‌چهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند

ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان‌نما بکُند

طبیبِ عشق مسیحا‌دَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکُند؟

تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکُند

ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکُند؟

بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکُند



  دیوان حافظ - رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بندباز

(بَ) (ص فا.) کسی که روی طناب بازی می‌کند و نمایش می‌دهد.

بندبازی

(~.) (حامص.) ریسمان بازی، آکروباسی، نوعی نمایش ورزشی که در آن شخص بر روی بند هنرنمایی کند.

بندتنبانی

(~. تُ) (ص نسب.) (عا.)
۱- سخن سبک و بی معنی.
۲- جلف و کوچه بازاری.

بندر

(بَ دَ) (اِ.) محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری است، بندرگاه، لنگرگاه.

بندرگاه

(~.) (اِمر.)
۱- بندر.
۲- لنگرگاه کشتی در کنار دریا.

بندزن

(~. زَ) (ص فا.) آن که ظروف شکسته را پیوند می‌زد.

بندش

(بَ دَ) (اِ.) پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن.

بندق

(بُ دُ) [ ع. ] (اِ.) گلوله گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن. ج. بنادق.

بندمه

(بَ دِ مِ) (اِ.) = بندیمه: تکمه، گوی گریبان.

بنده

(بَ دِ) [ په. ] (اِ.)
۱- مخلوق خداوند.
۲- برده.
۳- نوکر، غلام.
۴- مطیع، فرمانبردار.
۵- من، اینجانب.

بندهشن

(بُ دَ هِ شْ)۱ - اصل آفرینش، آفرینش نخستین.
۲- نام یکی از کتاب‌های دینی زرتشتی که حاوی اساطیرِ مربوط به خلقت جهان می‌باشد. از این کتاب دو نسخه موجود است. یکی بندهشن هندی و یکی بندهشن ایرانی.

بندوق

(بَ یا بُ) (اِ.) = بندق: تفنگ. ج. بنادیق.

بندک

(بَ دَ) (اِ.) نک بُنجک.

بندکش

(بَ. کَ یا کِ) (ص فا.) کارگری که پر کردن درزهای نمای ساختمان را انجام می‌دهد.

بندکشی

(~.) (حامص.) پر کردن درزهای نمای ساختمان با سیمان و....

بندگاه

(بَ) (اِمر.) مفصل، محل اتصال دو استخوان.

بندگی

(بَ دِ) [ په. ] (حامص.)
۱- غلامی، بنده بودن.
۲- نوکری.
۳- عبودیت.
۴- اطاعت، فرمانبرداری.

بندی

(بَ) (ص نسب.)
۱- اسیر، گرفتار.
۲- زندانی. ج. بندیان.

بندی خانه

(~. نِ) (اِمر.) زندان، بندخانه.

بندیل

(بَ) (اِ.) (عا.)
۱- وسیله و بار سفر.
۲- واحد شمارش ورق فلزی.


دیدگاهتان را بنویسید