دیوان حافظ – دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ‌شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد

عِتابِ یارِ پری‌چهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند

ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان‌نما بکُند

طبیبِ عشق مسیحا‌دَم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکُند؟

تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکُند

ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکُند؟

بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکُند



  دیوان حافظ - روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

اندرخور

(~. خُ) (ص.) درخور، سزاوار.

اندرز

(اَ دَ) [ په. ] (اِ.)
۱- پند، نصیحت.
۲- وصیت.

اندروا

(اَ دَ) (ی) [ په. ] (ص مر.)
۱- سرگشته.
۲- معلق، آویخته.

اندرون

(اَ دَ) [ په. ] (اِ. ق.)
۱- داخل، درون.
۲- باطن، ضمیر.
۳- حرمسرا.

اندرونی

(~.) (ص نسب.)
۱- داخلی، درونی.
۲- (اِمر.) خانه‌ای که پشت خانه دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران است. مق بیرونی.

اندرگاه

(اَ دَ) (اِمر.) پنج روزی که به آخر سال اضافه می‌کردند، خمسه مسترقه، پنجه دزدیده.

اندفاع

(اِ دِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- دور شدن، برکنار شدن.
۲- بازداشته شدن، برکنار شدن.
۳- در ایستادن، درآمدن.

اندمال

(اِ دِ) [ ع. ] (مص ل.) بهتر شدن، بهبود یافتن.

اندمه

(اَ دَ مَ) (اِ.) اندوهه، شرح و بیان سرگذشت‌ها و حوادث ناگوار.

اندوختن

(اَ تَ) [ په. ] (مص م.)۱ - جمع کردن، فراهم آوردن.
۲- ذخیره کردن.
۳- بهره بردن، سود بردن.

اندوخته

(اَ تِ) (ص مف.)
۱- جمع شده.
۲- پس انداز شده.

اندود

( اَ ) (اِ.)ماده‌ای که به چیزی بمالند، مانند کاهگل که روی بام یا دیوار مالند.

اندودن

(اَ دَ) [ په. ] (مص م.)
۱- آلودن.
۲- آب دادن فلزات.
۳- شیره و روغن مالیدن.

اندوده

(اَ دِ) (ص مف.) مالیده شده، آغشته شده.

اندوزه

(اَ زِ) (اِمر.) اندوه، غم.

اندوه

( اَ ) [ په. ] (اِ.) غم، غصه. اَندُه نیز گویند.

اندوهناک

(اَ) (ص مر.) اندوهگین، غمگین.

اندوهگین

( اَ ) (ص مر.) غمگین، غصه دار.

اندک

(اَ دَ) (ص.)
۱- کم.
۲- کوتاه.

اندک اندک

(~. ~.) (ق مر.)
۱- کم کم.
۲- به تدریج، رفته رفته.


دیدگاهتان را بنویسید